یکروز پاهایم را بر میدارم

یک‌روز پاهایم را بر می‌دارم
دستانم را
چشمانم را
قلبم را!
و  هر آنچه را که تاوان داده‌اند در من.

می‌گذارمِشان لای یک بقچه از تنهایی
دور می‌شوم از آدم‌ها...
از تمام خاطراتی که در من، مرا نقض کرده‌اند!
آسوده خاطر از نیشخندِ پنجره‌ای نیمه باز
که رفتنم را به مقصدی نابرگشت بدرقه‌ می‌کند.

می‌خواهم رفتن را بیآموزم...
بیاموزش از گنجشک‌هایی که
ترسیده از سنگ‌پرانی دست‌های بی‌احساس
رهایی را در پرواز دیده‌اند

می‌خواهم دور بیاندازم خود را...
آنقدر که دستِ هیچ خاطره‌ای
آلوده نسازد خیالم را.

پرت شوم میانِ ناپیدایی
گم شوم در ازدحامِ دلتنگی‌هایی..
که در مصائب بودنشان، خود را به سوگ نشسته‌ام.
تا شاید فراموش شده‌ای باشم...
فراموش شده‌ای در یک‌ ناکجاآباد
یک‌ ناکجاآباد به وسعتِ دردهایم
آنجا که در انزوای خویش...
 هیچ آغوشی را به احساسم بدهکار نباشم!
دیدگاه ها (۷)

‌هرکسی یک وقتی، با یک چیزی باورش می‌شود که بهار دارد می‌آید....

ما درس سحر در ره میخانه نهادیممحصول دعا در ره جانانه نهادیمد...

قبلنا دوس داشتم كه ٦٤ سال عمر كنم...!!! ولى امروز كه از خواب...

از وقتى كه يادمه سرعت رو دوست داشتم.شايد واسه همين بود كه ٩ ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط