رمان j_k
پارت ۱۴
فاصله بین ات کوک چهار انگشته. کوک به چشمای ات زل میزنه و نگاهی به لب های قرمز ات میکنه.
و ات هم چشمانش لبهای کوک رو رسد میکنه ...
چا: عالیجناب وسایل بانو اینجاست. (ای مزاحمت)
کوک سریع از روی ات بلند میشه و لباساشو صاف میکنه.
کوک: بیا تووو...
و خودش از اتاق خارج میشه.
ویو ات.
الاناست که سکته کنم نمیدونم چرا انقدر قلبم انقدر تند میزنه شاید واقعا ... دوسش دارم. همینطور داشت نگاهم میکرد. صورتشو اورد جلو تر که...
چا: عالیجناب وسایل بانو اینجاست.
کوک سریع از روم بلند شد و لباساشو درست کرد.
کوک: بیا تو...
خودش رفت بیرون.
ایششش فقط یکم... فقط یکم دیگه مونده بود.
ات: اههههههه(داد).
چا: یا خدا بانو حالتون خوب نیست...
ات: همش تقصیره توی هههههه(داد).
چا: تقصیر من چرا... زنو شوهر دیوانن(اروم)
ات بلند میشه و به سمت دیر میره و تو روی چا ایشش میکنه و میره.
چا: همیچین میگن انگار امد وسط رابطشون بابا امدم وسایلتو بدم به جای تشکر ته. واستا نکنه واقعا امدم... هیییی
ات : ایششش مرتیکه مرغ... کی میگه الان اون وسایل رو بیای داخل اتاق اه حالا کجا رفت... برم دنبالش...
تو راه همینطور که داشتم دنبال کوک میگشتم دو تا ندیمه رو دیدم که داشتن باهم راه میرفتن و دست همو گرفته بودن انگار که با هم تو رابطه هستن. سری تکون دادم و خواستم رد بشم که نا خواسته شیفته صحبت هاشون شدم.
ندیمه زن : عزیزم شندیدی که بانو ات از عالیجناب حاملست.
ندیمه مرد: اره... انگار خیلی همو دوست دارن.
ندیمه زن: ولی من اینطور فکر نمیکنم. شایعه شده که عالیجناب دختر خالشون رو دوست دارن.
ندیمه مرد: سویو. پس برای چی با بانو ات ازدواج کرد..
در همین موقع چو که مدت هاست دنباله اته اون رو پیدا میکنه و میخواد صداش بزنه که ات انگشتشو به علامت ساکت روی دهانش میزاره
ندیمه زن : شنیدم که میگن واسه اینکه خاندان بانو ات خیلی پولدارن و ازدواج بانو با عالیجناب باعث میشه که خاندان تان به ایشون کمک بیشتری در عمور قصر کنند.
ندیمه مرد: اهان شنیده بودم که این چند روز قصر توی وضعیت بدی بودی و پولی نداشتن ولی نمیتونستم باور کنم.
ندیمه زن: اره... این کاره عالیجناب یک فداکاری به تمام معنایی.
ندیمه مرد: چطور...؟
ندیمه زن: معلومه اخه کی میاد با یک همچین بانوی بد اخلاق و بی ادبی ازدواج کنه. ازدواج بانو ات با عالیجناب همش به خاطر پول خاندانه تانه.
ندیمه مرد: پس منم دارم فداکاری میکنم که میخوام با تو ازدواج کنم. (خنده)
ندیمه زن: ایششش از خداتم باشه (خنده و ناز وعشوه).
چو دامنشو بالا میگره که بره به اونا اخطار بده و لی ات نمیزاره.
ات: اونا دارن چی میگن... یعنی اون به خاطر پول با من ازدواج کرده و دختر خالشون دوست داره.
روشو به سمت الاچیقی که تا وسط رود خونه رفته میکنه ... با دیدن اون صحنه قلبش میشکنه...
ویو کوک
سریع از اتاق امدم بیرون و به سمت الاچیق رفتم .
کوک: اوففف وای چرا انقدر قلبم تند میزنه اروم باش تو که... توکه واقعا عاشقش نشدی. اع این چرتو پرتا وچیه دارم میگم.
همین طور کلافه داشتم با خودم حرف میزدم و را میرفتم. که صدایی از پشتم امد
سویو :اوپا...
برگشتم و با چهره یه غمگین سویو رو به رو شدم.
کوک: تو... تو اینجا چی کار میکنی برو استراحت کن.
سویو اشک ریزان به طرفم امد و منو بغل کرد.
سویو: ببخشید که باختم... ببخشید که نتونستم ماله خودم بکنمت.
کوک: تو هنوز بی هوشی. هوشیاریت رو به دست نیاوردی.
سویو کوک رو از بغلش در اورد و رو به روی کوک ایستاد.
سویو: اگر اینطور فکر میکنی پس بزار توی همین حالت بمونم.
کوک: چی میگی... تو... مطمعنی خوبی.
سویو: بهترم میشم. اگه...
سویو صورتش رو نزدیکه صورت کوک میکنه و همین که میخواد تصمیم داره لبهاشو به لبهای کوک بزنه همین که نزدیک میشه کوک انگشتشو روی لبهای سویو میزاره .
کوک: تو حق انجام این کارو نداری و الان هوشیار نیست پس بهت رهبری بخوابی.
و سویو رو به عقل راهنمایی میکنه. سویو نگاهی به اطراف میندازه و ات رو میبینه که داره نگاهشون میکنه.
سویو :اوپا دوسش داری ؟
کوک کنجکاو میشه و نگاه سویو رو دنبال میکنه که ات رو میبینه. (چی اون اوجا چی کار میکنه نکنه... نکنه دیده باشه و دچار سوتفاهم شده باشه.) ات که انگار متوجه نگاه ما شده بود تعزینی میکنه و میره. کوک نگران میشه که نکنه ات رو از دست بده. وقتی هم برای تلف کردن نداشت برای همین سویو رو کنار زد و به سمت اتاق دوید.
..............
اینم پارت جدیدی با اینکه شرایط تکمیل نبود ولی گذاشتم خودم کنجکاو بودم چی به ذهنم میاد که این شد امیدوارم خوشتون بیاد و ممنون بابت حمایت. 💜
شرایط
۱۰لایک
۱۰کامنت
فاصله بین ات کوک چهار انگشته. کوک به چشمای ات زل میزنه و نگاهی به لب های قرمز ات میکنه.
و ات هم چشمانش لبهای کوک رو رسد میکنه ...
چا: عالیجناب وسایل بانو اینجاست. (ای مزاحمت)
کوک سریع از روی ات بلند میشه و لباساشو صاف میکنه.
کوک: بیا تووو...
و خودش از اتاق خارج میشه.
ویو ات.
الاناست که سکته کنم نمیدونم چرا انقدر قلبم انقدر تند میزنه شاید واقعا ... دوسش دارم. همینطور داشت نگاهم میکرد. صورتشو اورد جلو تر که...
چا: عالیجناب وسایل بانو اینجاست.
کوک سریع از روم بلند شد و لباساشو درست کرد.
کوک: بیا تو...
خودش رفت بیرون.
ایششش فقط یکم... فقط یکم دیگه مونده بود.
ات: اههههههه(داد).
چا: یا خدا بانو حالتون خوب نیست...
ات: همش تقصیره توی هههههه(داد).
چا: تقصیر من چرا... زنو شوهر دیوانن(اروم)
ات بلند میشه و به سمت دیر میره و تو روی چا ایشش میکنه و میره.
چا: همیچین میگن انگار امد وسط رابطشون بابا امدم وسایلتو بدم به جای تشکر ته. واستا نکنه واقعا امدم... هیییی
ات : ایششش مرتیکه مرغ... کی میگه الان اون وسایل رو بیای داخل اتاق اه حالا کجا رفت... برم دنبالش...
تو راه همینطور که داشتم دنبال کوک میگشتم دو تا ندیمه رو دیدم که داشتن باهم راه میرفتن و دست همو گرفته بودن انگار که با هم تو رابطه هستن. سری تکون دادم و خواستم رد بشم که نا خواسته شیفته صحبت هاشون شدم.
ندیمه زن : عزیزم شندیدی که بانو ات از عالیجناب حاملست.
ندیمه مرد: اره... انگار خیلی همو دوست دارن.
ندیمه زن: ولی من اینطور فکر نمیکنم. شایعه شده که عالیجناب دختر خالشون رو دوست دارن.
ندیمه مرد: سویو. پس برای چی با بانو ات ازدواج کرد..
در همین موقع چو که مدت هاست دنباله اته اون رو پیدا میکنه و میخواد صداش بزنه که ات انگشتشو به علامت ساکت روی دهانش میزاره
ندیمه زن : شنیدم که میگن واسه اینکه خاندان بانو ات خیلی پولدارن و ازدواج بانو با عالیجناب باعث میشه که خاندان تان به ایشون کمک بیشتری در عمور قصر کنند.
ندیمه مرد: اهان شنیده بودم که این چند روز قصر توی وضعیت بدی بودی و پولی نداشتن ولی نمیتونستم باور کنم.
ندیمه زن: اره... این کاره عالیجناب یک فداکاری به تمام معنایی.
ندیمه مرد: چطور...؟
ندیمه زن: معلومه اخه کی میاد با یک همچین بانوی بد اخلاق و بی ادبی ازدواج کنه. ازدواج بانو ات با عالیجناب همش به خاطر پول خاندانه تانه.
ندیمه مرد: پس منم دارم فداکاری میکنم که میخوام با تو ازدواج کنم. (خنده)
ندیمه زن: ایششش از خداتم باشه (خنده و ناز وعشوه).
چو دامنشو بالا میگره که بره به اونا اخطار بده و لی ات نمیزاره.
ات: اونا دارن چی میگن... یعنی اون به خاطر پول با من ازدواج کرده و دختر خالشون دوست داره.
روشو به سمت الاچیقی که تا وسط رود خونه رفته میکنه ... با دیدن اون صحنه قلبش میشکنه...
ویو کوک
سریع از اتاق امدم بیرون و به سمت الاچیق رفتم .
کوک: اوففف وای چرا انقدر قلبم تند میزنه اروم باش تو که... توکه واقعا عاشقش نشدی. اع این چرتو پرتا وچیه دارم میگم.
همین طور کلافه داشتم با خودم حرف میزدم و را میرفتم. که صدایی از پشتم امد
سویو :اوپا...
برگشتم و با چهره یه غمگین سویو رو به رو شدم.
کوک: تو... تو اینجا چی کار میکنی برو استراحت کن.
سویو اشک ریزان به طرفم امد و منو بغل کرد.
سویو: ببخشید که باختم... ببخشید که نتونستم ماله خودم بکنمت.
کوک: تو هنوز بی هوشی. هوشیاریت رو به دست نیاوردی.
سویو کوک رو از بغلش در اورد و رو به روی کوک ایستاد.
سویو: اگر اینطور فکر میکنی پس بزار توی همین حالت بمونم.
کوک: چی میگی... تو... مطمعنی خوبی.
سویو: بهترم میشم. اگه...
سویو صورتش رو نزدیکه صورت کوک میکنه و همین که میخواد تصمیم داره لبهاشو به لبهای کوک بزنه همین که نزدیک میشه کوک انگشتشو روی لبهای سویو میزاره .
کوک: تو حق انجام این کارو نداری و الان هوشیار نیست پس بهت رهبری بخوابی.
و سویو رو به عقل راهنمایی میکنه. سویو نگاهی به اطراف میندازه و ات رو میبینه که داره نگاهشون میکنه.
سویو :اوپا دوسش داری ؟
کوک کنجکاو میشه و نگاه سویو رو دنبال میکنه که ات رو میبینه. (چی اون اوجا چی کار میکنه نکنه... نکنه دیده باشه و دچار سوتفاهم شده باشه.) ات که انگار متوجه نگاه ما شده بود تعزینی میکنه و میره. کوک نگران میشه که نکنه ات رو از دست بده. وقتی هم برای تلف کردن نداشت برای همین سویو رو کنار زد و به سمت اتاق دوید.
..............
اینم پارت جدیدی با اینکه شرایط تکمیل نبود ولی گذاشتم خودم کنجکاو بودم چی به ذهنم میاد که این شد امیدوارم خوشتون بیاد و ممنون بابت حمایت. 💜
شرایط
۱۰لایک
۱۰کامنت
- ۱۷.۲k
- ۱۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط