هبوط

هبوط
طلا می‌ریزد از شاخه‌های روشن گندم.
جا به جا، شقایق‌های سرخ
و در کشتزار
دختر جوانی‌ست
با مژه‌هایش به بلندی خارهای خوشه‌ها.
بافه‌های آبی آسمان را
در چشمانش درو می‌کند
و آواز می‌خواند.
در پناه شقایق‌ها دراز کشیده
بی آرزو، بی غم، بی افسوس
بی حرکت، خاک رُسم.
دختر آواز می‌خواند
و من گوش می‌دهم.
روحم از لب‌هایش می‌دمد.
دیدگاه ها (۱)

دلم میخواستبی پروا از طو بگویموبنویسمبالاخره راهی خواهم یافت...

وقتی آدم‌های پولدار چیزی به کسی هدیه می‌کنند، همیشه یک جایش ...

من معتقدمزبان گویای هر جامعه ای شعر است .

اگر شاعری بین ما باشدمعجزه‌ای رخ خواهد داد.اگر صد شاعر میانم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط