چندشاتی جونگکوک
چندشاتی جونگکوک🪷
درخواستی🎀
part1
^ ات.. بشقاب هارو روی میز بچین.
+چشم.....
*چند مین بعد*
*مادر ات درحال ریختن غذا داخل ظرف*
+مامان...
^ بله...
+میگم... من دلم برای بابا تنگشده
^ ات بس کن باز شروع نکن.
+خب تو طلاق گرفتی، من که حق دارمبرم ببینمش
^ به اندازه کافی پدرت داره هی پیاممیده که میخواد ببینتت و رفته رو مخم، تو شروع نکن
+مامان.. دلم براش تنگ شده
^ به جهنم.
گفت و ظرف غذارو روی میز گذاشت و نشست.
+من میخوام ببینمش... همین که گفتم.
^ ببند دهنتو، بتمرگ غذاتو بخور
+مامان لطفا...
^ خفه میشی یا نه؟
+ خفه مگه اون چیکار.....
یهو مادر با عصبانیت دستشو روی میز کوبید و بلند شد و فریاد زنان گفت.
^ هرزه، وقتی میگم نه.. یعنی نه..
+هق.. خب اون بابامه...
^ عه خوبه گفتی من فکر کردم داداشته.
+ تو طلاق گرفتی، ولی من حق دارم بخوام ببینمش
^ بفهم... بابای تو وقتی به دنیا اومده بودی اصلا خونه پیداش نمیشد.. فقط دنبالکارای مافیاییش بود و اصلا نه به تو و نه به من اهمیت نمیداد، چرا حرف تو مغزت نمیره
+مامان بس کن.. اون همبرای من و تو کار میکرده
^ ببند دانتو ، تو هم لنگه همونی...
+ من ۱۶ سالمه.. توی این ۱۶ سال ، یک بار اجازه ندادی پدرم رو ببینم.. منو بدون پدرم بزار کردی، نزاشتی لذت اینکه پدرم کنارم باشه رو حص کن*با گریه*
^ همینه که هست، من برای آسایش تو این کارو کردم.
+ آسایش؟ چه آسایشی که از پدرم دور باشم...
مادر با عصبانیت دست دختر رو گرفت و به اتاق برد، در رو قفل کرد و کلیدش بالای یخچالگذاشت.
^ همون داخل بمیر.. توهم لنگه باباتی کصافت
*بزارید من قاتل بشم*
+ هق مامان... بزار بیام بیرون.... هق هق... تورو.. هق خدا... مامان...
مادرش اهمیت نداد و شروع کرد به خوردن غذا
درخواستی🎀
part1
^ ات.. بشقاب هارو روی میز بچین.
+چشم.....
*چند مین بعد*
*مادر ات درحال ریختن غذا داخل ظرف*
+مامان...
^ بله...
+میگم... من دلم برای بابا تنگشده
^ ات بس کن باز شروع نکن.
+خب تو طلاق گرفتی، من که حق دارمبرم ببینمش
^ به اندازه کافی پدرت داره هی پیاممیده که میخواد ببینتت و رفته رو مخم، تو شروع نکن
+مامان.. دلم براش تنگ شده
^ به جهنم.
گفت و ظرف غذارو روی میز گذاشت و نشست.
+من میخوام ببینمش... همین که گفتم.
^ ببند دهنتو، بتمرگ غذاتو بخور
+مامان لطفا...
^ خفه میشی یا نه؟
+ خفه مگه اون چیکار.....
یهو مادر با عصبانیت دستشو روی میز کوبید و بلند شد و فریاد زنان گفت.
^ هرزه، وقتی میگم نه.. یعنی نه..
+هق.. خب اون بابامه...
^ عه خوبه گفتی من فکر کردم داداشته.
+ تو طلاق گرفتی، ولی من حق دارم بخوام ببینمش
^ بفهم... بابای تو وقتی به دنیا اومده بودی اصلا خونه پیداش نمیشد.. فقط دنبالکارای مافیاییش بود و اصلا نه به تو و نه به من اهمیت نمیداد، چرا حرف تو مغزت نمیره
+مامان بس کن.. اون همبرای من و تو کار میکرده
^ ببند دانتو ، تو هم لنگه همونی...
+ من ۱۶ سالمه.. توی این ۱۶ سال ، یک بار اجازه ندادی پدرم رو ببینم.. منو بدون پدرم بزار کردی، نزاشتی لذت اینکه پدرم کنارم باشه رو حص کن*با گریه*
^ همینه که هست، من برای آسایش تو این کارو کردم.
+ آسایش؟ چه آسایشی که از پدرم دور باشم...
مادر با عصبانیت دست دختر رو گرفت و به اتاق برد، در رو قفل کرد و کلیدش بالای یخچالگذاشت.
^ همون داخل بمیر.. توهم لنگه باباتی کصافت
*بزارید من قاتل بشم*
+ هق مامان... بزار بیام بیرون.... هق هق... تورو.. هق خدا... مامان...
مادرش اهمیت نداد و شروع کرد به خوردن غذا
- ۱۲.۹k
- ۱۴ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط