ادامه داستان داخل کامنتا

#داستان_زندگی شایان مژگان
#قسمت_یازدهم
هیچ چیز جلودار ما نیست. امروز فهمیدم برخلاف پدرت، مادرت مخالفه ازدواج ماست. طرز نگاه وصحبت کردنش مشخص بود که اصلا راضی نیست. ولی من برای به دست آوردنت با همه می جنگم......
سرم را به نشانه تایید تکون دادم. لبخندی زدم وگفتم:
-ممنون که هستی شایان.
مامان کنار ما اومد و نگاهی به من وشایان انداخت وگفت:
-مژگان بهتره بریم ،پدرت خسته است. بهتره تمام کنی صحبتت را...
از طرز برخورد مامان اصلا خوشم نیومد . از شایان خدافظی کردم وسوار ماشین شدم. مامان به محض سوار شدن، شروع کرد به  غرغر کردن و گفت:
-تو عقل نداری دختر؟ چرا به شایان اجازه دادی اینطور حرف بزنه؟ چرا تو اینقدر لجباز ویکدنده ایی؟ ندیدی زن عموت چقدر از پیشنهاد شایان بهم ریخت؟
بابا وسط حرف مامان پرید وگفت:
-تمامش کن خانوم، چرا سنگ میندازی جلوی پای دونفر که همدیگه را دوست دارن؟
مامان باعصبانیت گفت:
-چه عشقی؟ این عشق نیست.مهرداد ساکت بود و حرفی نمیزد. مامان وبابا هم با هم بحث میکردن. دوست داشتم با دودستم گوشهایم  را محکم می گرفتم، تا دیگه چیزی نشنوم. تا نزدیک خونه مامان وبابا دیگه حرفی نزدن. من هم بعداز اینکه لباس هام را عوض کردم روی تخت دراز کشیدم. چشمانم را بستم وداشتم به اتفاقات امروز فکر میکردم. صدای پیامک گوشی ام خلوتم را بهم ریخت. سریع گوشی را باز کردم. شایان بود، نوشته بود:
-سلام عزیزم ،ببخش بد موقع مزاحم شدم. ببخشید اگه امشب باعث ناراحتیت شدم. ولی بدون ارزش عشقمون بالاتر از این حرفاست، خوب بخوابی عشقم...
عشق معجزه ای است که آهن را ذوب میکنه...دل سنگ را موم...سیاه را سفید ...و زشت را زیبا...همانطور که تو فکر شایان بودم، خوابم برد.‌‌‌صبح با صدای هشدار گوشی بیدار شدم. بدون اینکه صبحانه بخورم تا حوالی ساعت یازده پای لپ تابم بودم، ومشغول تایپ پایان نامه. دیگه خسته شده بودم، تصمیم گرفتم دیگه کار نکنم،روی تخت دراز کشیدم وچشمام رابستم. میدونستم مامان الان فکر کرده خوابم وبرای همین صبح تا حالا نیومده ازم سراغی بگیره. چشمانم را بسته بودم وداشتم فکر میکردم که دیشب تا حالا تو خونه شایان چی گذشته وچی شده. تو این فکرها بودم که گوشیم زنگ خورد. جواب دادم، شایان بود بعد از سلام واحوال پرسی شایان گفت:
-خب خانوم خانوما چطورید؟؟
-خوبم شایان، چه خبرا؟ دیشب مامان وبابا دیگه حرفی نزدن؟ نظرشون چی بود؟
شایان مکث کوتاهی کرد وگفت:
-نه عزیزم. همه چی درست میشه.فقط یکم باید صبر کنی.
به شایان گفتم:
-چیزی شده شایان؟ چرا رک وپوست کنده نمیگی؟ مامانت مخالفت کرد درسته؟
بهنام گفت:
-نه عزیزم. چرا باید مخالفت کنه؟
دیدگاه ها (۲)

ادامه داخل کامنتا

ادامه تو کامنتا

ادامه داخل کامنتا

پارت ۲۲بچه ها بشدت گشادیم میاد شرمندهته. خیلی خب بیا کادوتو ...

یونا :رفتم بالا که یهو صدا نو تیف گوشی اومد بازش کردم که نو...

love Between the Tides²⁵چند دقیقه بعدم: چیکار میکنی؟ ا/ت: هی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط