ارباب تاریکی بازی درد و انتقام
🌑 ارباب تاریکی: بازیِ درد و انتقام 🌑
گردباد عجیبی به وجود اومد طوری که برای یه لحظه هیچی رو نفمیدم.
در سیاهچالهای قلعهی اشکهای یخزده، جایی که دیوارها از فریادهای قدیمی ساخته شدهاند بهوش اومدیم،منو و میهو را با زنجیرهای ساختهشده از نور ماهِ مرده بستهاند. در مقابلمان، سایهی گمشده پیکری بلند با چشمانی که مثل ستارههای مرده میدرخشند با آرامشی ترسناک ایستاده بود.
سایه: "خوب... حالا ببینیم عشق شما چقدر مقاوم است."
سایه با حرکتی آرام، دستش را روی پیشانیم گذاشت. فوراً، خاطراتِ دردناک کیونگ،لحظههایی که او در جنگها زخمی شده بود مثل خوره به ذهنم خزید.همزمان، میهو مجبور بود صدای شکستنِ استخوانهای هانول را بشنود، بیآنکه بتواند حتی پلک بزند.
کیونگ (از پشت میلهها، با چشمانی خونین): "سرا... نگو تسلیم میشی!"
با دندانهای فشرده: "تا وقتی تو زندهای... منم هستم."
سایه خندید: "ببینیم روز بعد هم همین حرف رو میزنی."
1روز تمام من و ومیهو مجبور بودیم ببینیم و بشنویم بدون اینکه مقاومتی داشته باشیم
اما سایه بیکار نشست روز بعد تهوم را نشانه گرفت:
من دیدم که کیونگ چشمهایش را از دست داده و دستانش به صلیب بسته شدهبود.
میهو تصورکرد هانول تبدیل به مجسمهای از یخ شده و کمکم شکسته شد.
هانول (با صدایی لرزان): "میهو... اینا واقعی نیست! من اینجام!"
میهو (با اشک): "ولی دردش... واقعیه."واین دردو مجبور بود تا زمانی نامشخص تحمل کنه.بعد از یه روز
سایه حالا از نورِ خاطراتمان علیه خودمان استفاده کرد:
مجبور بوم که ببینم که کیونگ داوطلبانه جانش را فدام کرد.
میهو شنید که هانول لعنتِ سایه را به جان خرید تا او را نجات داد.
کیونگ (در حالی که زنجیرها پوستش را میسوزاندند): "سرا... بیدار شو!"
هانول (با آخرین نفس): "میهو... فراموشم نکن."
حداقل امیدواری بودیم این آخرش باشه اما..
قلبهای کیونگ وهانول یکباره ایستاد.بدنهایشان بیجان روی زمین افتاد.سایه فریاد زد:"بالاخره باختید!.."
گردباد عجیبی به وجود اومد طوری که برای یه لحظه هیچی رو نفمیدم.
در سیاهچالهای قلعهی اشکهای یخزده، جایی که دیوارها از فریادهای قدیمی ساخته شدهاند بهوش اومدیم،منو و میهو را با زنجیرهای ساختهشده از نور ماهِ مرده بستهاند. در مقابلمان، سایهی گمشده پیکری بلند با چشمانی که مثل ستارههای مرده میدرخشند با آرامشی ترسناک ایستاده بود.
سایه: "خوب... حالا ببینیم عشق شما چقدر مقاوم است."
سایه با حرکتی آرام، دستش را روی پیشانیم گذاشت. فوراً، خاطراتِ دردناک کیونگ،لحظههایی که او در جنگها زخمی شده بود مثل خوره به ذهنم خزید.همزمان، میهو مجبور بود صدای شکستنِ استخوانهای هانول را بشنود، بیآنکه بتواند حتی پلک بزند.
کیونگ (از پشت میلهها، با چشمانی خونین): "سرا... نگو تسلیم میشی!"
با دندانهای فشرده: "تا وقتی تو زندهای... منم هستم."
سایه خندید: "ببینیم روز بعد هم همین حرف رو میزنی."
1روز تمام من و ومیهو مجبور بودیم ببینیم و بشنویم بدون اینکه مقاومتی داشته باشیم
اما سایه بیکار نشست روز بعد تهوم را نشانه گرفت:
من دیدم که کیونگ چشمهایش را از دست داده و دستانش به صلیب بسته شدهبود.
میهو تصورکرد هانول تبدیل به مجسمهای از یخ شده و کمکم شکسته شد.
هانول (با صدایی لرزان): "میهو... اینا واقعی نیست! من اینجام!"
میهو (با اشک): "ولی دردش... واقعیه."واین دردو مجبور بود تا زمانی نامشخص تحمل کنه.بعد از یه روز
سایه حالا از نورِ خاطراتمان علیه خودمان استفاده کرد:
مجبور بوم که ببینم که کیونگ داوطلبانه جانش را فدام کرد.
میهو شنید که هانول لعنتِ سایه را به جان خرید تا او را نجات داد.
کیونگ (در حالی که زنجیرها پوستش را میسوزاندند): "سرا... بیدار شو!"
هانول (با آخرین نفس): "میهو... فراموشم نکن."
حداقل امیدواری بودیم این آخرش باشه اما..
قلبهای کیونگ وهانول یکباره ایستاد.بدنهایشان بیجان روی زمین افتاد.سایه فریاد زد:"بالاخره باختید!.."
- ۲۷۰
- ۲۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط