۱۵ پارتی از ای آن
#پارت_یازدهم
#جونگین
ایان که دید بالاخره قهرت شکسته، تصمیم گرفت یه کاری کنه که دیگه هیچ بهونهای برای سرد شدن باقی نمونه. دو روز بعد، وقتی از خواب بیدار شدی، روی میز یه پاکت کوچیک بود. روش نوشته بود:
«امشب آزاد باش. میخوام فقط من و تو باشیم.»
کنجکاو شدی. تا شب هیچ توضیحی نداد. فقط وقتی ساعت هفت شد، دستتو گرفت و برد بیرون. ماشینش آماده بود.
ایان: «امروز هیچکس نیست، نه اعضا، نه کار. فقط من و تو.»
مسیر طولانی نبود. بعد از نیم ساعت رسیدین به یه جادهی خلوت نزدیک دریا. یه میز دونفره آماده کرده بود، با چراغای کوچیک و موزیک آروم. بوی نمک دریا توی هوا بود.
تو با ذوق گفتی: «این همه رو خودت آماده کردی؟»
ایان (با لبخند): «آره. چون تو لایقش هستی. چون بعد از اون همه قهر، باید ثابت کنم هنوز میتونم خوشحالت کنم.»
غذا ساده بود؛ پاستا و سالاد. ولی اون لحظه طوری مزه میداد که انگار بهترین رستوران دنیاست. ایان مدام بهت نگاه میکرد، لبخندشو نمیتونست قایم کنه.
وسط غذا خوردن، خیلی جدی گفت:
ایان: «میدونم شاید باز هم اشتباه کنم. شاید دوباره دیر بیام، یا فراموش کنم. ولی میخوام اینو بدونی… هر بار که چشمامو میبندم، تویی که جلوی چشمم میای. حتی وقتی خستهام، حتی وقتی عصبیام. تو نقطه امن منی.»
صداقتش قلبتو نرم کرد. تو لیوانتو بالا گرفتی.
ات: «خب، پس به سلامتی اینکه دیگه هیچ قهری بینمون نباشه.»
ایان لیوانشو زد به لیوانت.
ایان: «به سلامتی تو. تنها دلیل لبخند من.»
بعد از شام، دستاتو گرفت و با هم کنار ساحل قدم زدین. موجها پایتون رو خیس میکردن و سکوت شیرینی بینتون بود. برای لحظهای همهچی کامل بود.
*پایان*
#جونگین
ایان که دید بالاخره قهرت شکسته، تصمیم گرفت یه کاری کنه که دیگه هیچ بهونهای برای سرد شدن باقی نمونه. دو روز بعد، وقتی از خواب بیدار شدی، روی میز یه پاکت کوچیک بود. روش نوشته بود:
«امشب آزاد باش. میخوام فقط من و تو باشیم.»
کنجکاو شدی. تا شب هیچ توضیحی نداد. فقط وقتی ساعت هفت شد، دستتو گرفت و برد بیرون. ماشینش آماده بود.
ایان: «امروز هیچکس نیست، نه اعضا، نه کار. فقط من و تو.»
مسیر طولانی نبود. بعد از نیم ساعت رسیدین به یه جادهی خلوت نزدیک دریا. یه میز دونفره آماده کرده بود، با چراغای کوچیک و موزیک آروم. بوی نمک دریا توی هوا بود.
تو با ذوق گفتی: «این همه رو خودت آماده کردی؟»
ایان (با لبخند): «آره. چون تو لایقش هستی. چون بعد از اون همه قهر، باید ثابت کنم هنوز میتونم خوشحالت کنم.»
غذا ساده بود؛ پاستا و سالاد. ولی اون لحظه طوری مزه میداد که انگار بهترین رستوران دنیاست. ایان مدام بهت نگاه میکرد، لبخندشو نمیتونست قایم کنه.
وسط غذا خوردن، خیلی جدی گفت:
ایان: «میدونم شاید باز هم اشتباه کنم. شاید دوباره دیر بیام، یا فراموش کنم. ولی میخوام اینو بدونی… هر بار که چشمامو میبندم، تویی که جلوی چشمم میای. حتی وقتی خستهام، حتی وقتی عصبیام. تو نقطه امن منی.»
صداقتش قلبتو نرم کرد. تو لیوانتو بالا گرفتی.
ات: «خب، پس به سلامتی اینکه دیگه هیچ قهری بینمون نباشه.»
ایان لیوانشو زد به لیوانت.
ایان: «به سلامتی تو. تنها دلیل لبخند من.»
بعد از شام، دستاتو گرفت و با هم کنار ساحل قدم زدین. موجها پایتون رو خیس میکردن و سکوت شیرینی بینتون بود. برای لحظهای همهچی کامل بود.
*پایان*
- ۳.۸k
- ۳۰ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط