یونجی با استرس گوشی رو تو دستش جابهجا کرد و سعی کرد نفسش رو ...
"𝒘𝒉𝒊𝒕𝒆 𝒄𝒂𝒕²³"
یونجی با استرس گوشی رو تو دستش جابهجا کرد و سعی کرد نفسش رو کنترل کنه. هنوز قلبش تند تند میزد.
مادرش از اون طرف خط گفت:
"یونجی؟"
"بله مامان؟"
"فردا شب خونهایم… دلم برات تنگ شده. چرا یه سر نمیزنی؟"
یونجی لبشو گاز گرفت و به جونگ کوک که هنوز با لبخند شیطنتآمیز روی پایش دراز کشیده بود، نگاه کرد.
"مامان… نمیدونم، فردا شاید… یه کم سرم شلوغه…"
مادر یونجی با لحن جدی گفت:
"یونجی، بهونه نیار! فردا شب باید بیای… و شدو رو هم با خودت بیار! دلم براش تنگ شده!"
چشمای یونجی از وحشت گرد شد. سریع به جونگ کوک نگاه کرد که لبخندش حالا عمیقتر شده بود.
"مـامـان… آخه… شـدو…"
جونگ کوک با همون لبخند شیطونش سرشو بالا آورد و با چشمای درخشانش به یونجی نگاه کرد:
"شدو دوست داره که با مامانش ملاقات کنه!"
یونجی با چشمای گرد شده آروم زمزمه کرد:
"جونگ کوک… ساکت باش!"
مادر یونجی با هیجان گفت:
"خب پس قراره شدو رو ببینم! ساعت هفت منتظرتونم!"
قبل از اینکه یونجی بتونه جواب بده، تماس قطع شد.
یونجی با ناامیدی به گوشی نگاه کرد و زیر لب گفت:
"وای… تموم شد!"
جونگ کوک با خنده از روی پای یونجی بلند شد و روبهروش زانو زد. چونهی یونجی رو با انگشتاش گرفت و آروم سرش رو بالا آورد:
"حالا دیگه شدو باید نقشش رو بهخوبی بازی کنه، درسته؟"
یونجی با اخم گفت:
"این اصلاً خندهدار نیست، جونگ کوک!"
جونگ کوک با لبخند گفت:
"ولی این یعنی… بالاخره مامانت با داماد آیندهاش آشنا میشه!"
یونجی با خجالت زد به بازوی جونگ کوک:
"جونگ کوک! بس کن!"
جونگ کوک خندید، بازوشو دور کمر یونجی حلقه کرد و گفت:
"قول میدم عالی پیش بره… البته، اگه سونگ هو هم اونجا نباشه!"
چشمای یونجی از وحشت گرد شد.
"وای نه… امکان نداره اونم اونجا باشه… درسته؟"
جونگ کوک با لبخند شیطنتآمیز و چشمای براق گفت:
"خب… اگر باشه، قول نمیدم آروم بمونم!"
یونجی نفسش رو با ترس بیرون داد.
"خدایا… این دیگه قراره چطور پیش بره؟"
جونگ کوک با خنده سرشو به سمت صورت یونجی آورد و آروم زمزمه کرد:
"هر چی بشه، من کنارت هستم."
لبخند کمرنگی روی لبای یونجی نشست… ولی دلش هنوز از اینکه سونگ هو ممکنه اونجا باشه، نگران بود…
ادامه دارد....!؟
بسه از نظرتون😂
یونجی با استرس گوشی رو تو دستش جابهجا کرد و سعی کرد نفسش رو کنترل کنه. هنوز قلبش تند تند میزد.
مادرش از اون طرف خط گفت:
"یونجی؟"
"بله مامان؟"
"فردا شب خونهایم… دلم برات تنگ شده. چرا یه سر نمیزنی؟"
یونجی لبشو گاز گرفت و به جونگ کوک که هنوز با لبخند شیطنتآمیز روی پایش دراز کشیده بود، نگاه کرد.
"مامان… نمیدونم، فردا شاید… یه کم سرم شلوغه…"
مادر یونجی با لحن جدی گفت:
"یونجی، بهونه نیار! فردا شب باید بیای… و شدو رو هم با خودت بیار! دلم براش تنگ شده!"
چشمای یونجی از وحشت گرد شد. سریع به جونگ کوک نگاه کرد که لبخندش حالا عمیقتر شده بود.
"مـامـان… آخه… شـدو…"
جونگ کوک با همون لبخند شیطونش سرشو بالا آورد و با چشمای درخشانش به یونجی نگاه کرد:
"شدو دوست داره که با مامانش ملاقات کنه!"
یونجی با چشمای گرد شده آروم زمزمه کرد:
"جونگ کوک… ساکت باش!"
مادر یونجی با هیجان گفت:
"خب پس قراره شدو رو ببینم! ساعت هفت منتظرتونم!"
قبل از اینکه یونجی بتونه جواب بده، تماس قطع شد.
یونجی با ناامیدی به گوشی نگاه کرد و زیر لب گفت:
"وای… تموم شد!"
جونگ کوک با خنده از روی پای یونجی بلند شد و روبهروش زانو زد. چونهی یونجی رو با انگشتاش گرفت و آروم سرش رو بالا آورد:
"حالا دیگه شدو باید نقشش رو بهخوبی بازی کنه، درسته؟"
یونجی با اخم گفت:
"این اصلاً خندهدار نیست، جونگ کوک!"
جونگ کوک با لبخند گفت:
"ولی این یعنی… بالاخره مامانت با داماد آیندهاش آشنا میشه!"
یونجی با خجالت زد به بازوی جونگ کوک:
"جونگ کوک! بس کن!"
جونگ کوک خندید، بازوشو دور کمر یونجی حلقه کرد و گفت:
"قول میدم عالی پیش بره… البته، اگه سونگ هو هم اونجا نباشه!"
چشمای یونجی از وحشت گرد شد.
"وای نه… امکان نداره اونم اونجا باشه… درسته؟"
جونگ کوک با لبخند شیطنتآمیز و چشمای براق گفت:
"خب… اگر باشه، قول نمیدم آروم بمونم!"
یونجی نفسش رو با ترس بیرون داد.
"خدایا… این دیگه قراره چطور پیش بره؟"
جونگ کوک با خنده سرشو به سمت صورت یونجی آورد و آروم زمزمه کرد:
"هر چی بشه، من کنارت هستم."
لبخند کمرنگی روی لبای یونجی نشست… ولی دلش هنوز از اینکه سونگ هو ممکنه اونجا باشه، نگران بود…
ادامه دارد....!؟
بسه از نظرتون😂
- ۳.۱k
- ۲۸ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط