part3
تهیونگ:
«پروژه رو باید هر چه زودتر نهایی کنیم.»
همین بهونه کافی بود تا مدیرا تصمیم بگیرن من و جنیسا باید با هم بریم بوسان.
خودش یک هفتهست داره مدارک رو بررسی میکنه انگار نه انگار که داره با اون آدمی کار میکنه که دو سال پیش دنیاش رو خراب کرده
یه نگاه گذرا بهم انداخت یه نگاه کاملاً حرفهای.
توی هواپیما کنار هم نشستیم صندلیهای بیزینس اما فاصلهمون از یک کمد هم بیشتر بود.
حس میکنم داره نفس میکشه هوا رو میگیره و بعد با خشم پس میده.
دلم میخواد بپرسم خوبی؟ میدونم اگه بپرسم، جوابش اینه: «به تو ربطی نداره.»
ولی این غرور خشن، انگار روی سینه سنگی شده و نمیذاره حتی یه کلمه از دهنم بیرون بیاد.
جنیسا:
از پنجره بیرون رو نگاه میکنم. دریا، آبیِ لجنیِ سئول رو نداره.
سفر کاریه، باید تمومش کنم و برگردم.
تهیونگ کنارمه. قلبم یه تپش اضافه میکنه، بعد سریع خودمو سرزنش میکنم.
یاد اون روز میفتم، اون عکس لعنتی، اتهامهای بیرحمانهاش.
اون شب بهم گفت دوستت ندارم، دروغ گفت، دیدم که چطور صورتش موقع گفتنش از خشم سرخ بود.
پس منم قراره باهاش همینطور باشم. محکم. سرد.
یه فایل از کیفم در آوردم،
جنیسا: مهندس کیم، دادههای بیمارستان هانسئول برای ادغام با V-Tech نیاز به تأیید شما داره. لطفاً این بخش رو مرور کنید.
حتی اسم کوچکش رو هم استفاده نمیکنم.
تمام تلاشم اینه که هیچ کدوم از اون حسهای کیوت و لوس گذشتهم بیرون نزنه.
تهیونگ:(اینارو داره تو دلش میگه)
مهندس کیم.
دو سال پیش میگفت ته....
من دنیا رو به خاطر یه سوءتفاهم ازش گرفتم حالا داره با من مثل یک کارمند برخورد میکنه.
نمیدونم داره خودشو بیشتر اذیت میکنه.
با صدای خشنی که فکر میکنم کافیه، گفتم: «بعداً نگاه میکنم. الان خستهام.»
دلم میخواد محکم دستشو بگیرم و بگم چرا اینقدر دوری؟ چرا اینقدر داری وانمود میکنی که هیچ اهمیتی نداری؟
اما فقط ساکت میمونم و به جای اون، نگاهم رو به دریا میدزدم.
این سفر طولانی قراره ما رو بترکونه یا دوباره به هم وصل کنه.....
چطور بود؟حس میکنم این پارت خیلی چرت شد)))
ادامه بدم اصلا؟؟
(نظراتون رو حتما بهم بگید عسلااا💕)
شرط:
۱۰لایک
۵بازنشر
«پروژه رو باید هر چه زودتر نهایی کنیم.»
همین بهونه کافی بود تا مدیرا تصمیم بگیرن من و جنیسا باید با هم بریم بوسان.
خودش یک هفتهست داره مدارک رو بررسی میکنه انگار نه انگار که داره با اون آدمی کار میکنه که دو سال پیش دنیاش رو خراب کرده
یه نگاه گذرا بهم انداخت یه نگاه کاملاً حرفهای.
توی هواپیما کنار هم نشستیم صندلیهای بیزینس اما فاصلهمون از یک کمد هم بیشتر بود.
حس میکنم داره نفس میکشه هوا رو میگیره و بعد با خشم پس میده.
دلم میخواد بپرسم خوبی؟ میدونم اگه بپرسم، جوابش اینه: «به تو ربطی نداره.»
ولی این غرور خشن، انگار روی سینه سنگی شده و نمیذاره حتی یه کلمه از دهنم بیرون بیاد.
جنیسا:
از پنجره بیرون رو نگاه میکنم. دریا، آبیِ لجنیِ سئول رو نداره.
سفر کاریه، باید تمومش کنم و برگردم.
تهیونگ کنارمه. قلبم یه تپش اضافه میکنه، بعد سریع خودمو سرزنش میکنم.
یاد اون روز میفتم، اون عکس لعنتی، اتهامهای بیرحمانهاش.
اون شب بهم گفت دوستت ندارم، دروغ گفت، دیدم که چطور صورتش موقع گفتنش از خشم سرخ بود.
پس منم قراره باهاش همینطور باشم. محکم. سرد.
یه فایل از کیفم در آوردم،
جنیسا: مهندس کیم، دادههای بیمارستان هانسئول برای ادغام با V-Tech نیاز به تأیید شما داره. لطفاً این بخش رو مرور کنید.
حتی اسم کوچکش رو هم استفاده نمیکنم.
تمام تلاشم اینه که هیچ کدوم از اون حسهای کیوت و لوس گذشتهم بیرون نزنه.
تهیونگ:(اینارو داره تو دلش میگه)
مهندس کیم.
دو سال پیش میگفت ته....
من دنیا رو به خاطر یه سوءتفاهم ازش گرفتم حالا داره با من مثل یک کارمند برخورد میکنه.
نمیدونم داره خودشو بیشتر اذیت میکنه.
با صدای خشنی که فکر میکنم کافیه، گفتم: «بعداً نگاه میکنم. الان خستهام.»
دلم میخواد محکم دستشو بگیرم و بگم چرا اینقدر دوری؟ چرا اینقدر داری وانمود میکنی که هیچ اهمیتی نداری؟
اما فقط ساکت میمونم و به جای اون، نگاهم رو به دریا میدزدم.
این سفر طولانی قراره ما رو بترکونه یا دوباره به هم وصل کنه.....
چطور بود؟حس میکنم این پارت خیلی چرت شد)))
ادامه بدم اصلا؟؟
(نظراتون رو حتما بهم بگید عسلااا💕)
شرط:
۱۰لایک
۵بازنشر
- ۳۷۱
- ۰۷ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط