وقتی دوستت داشتن اما... (مینهو. چان)
:
تقریبا میشه گفت متوجه ی احساساتش شده بودی،اما مطمئن نبودی
چان واقعا به اعنوان دوست ،صد خودشو همیشه برات میزاشت
همیشه مراقبت بود و همیشه از دور نگاهت میکرد و حسرت میخورد که چرا تو مال اون مرد نیستی، همیشه و هرشب با کلی خوراکی به خونت میومد.
همیشه باهم فیلم میدیدین...
فیلم کمدی میزاشت چون عاشق خنده هات بود، فیلم غمگین میزاشت چون اعتقاد داشت وقتی گریه میکنی خیلی گوگولی، زیبا و پرستیدنی میشی...
عاشق وقتایی بود که توی بغلش گریه میکردی.
چند باری به فکر اعتراف افتاده بود، هزاران بار میخواست بهت اعتراف کنه.
میخواست بهت بگه که چقدر قابل ستایشی، اما خیلی دیر اقدام کرد.
دیگه دیر بود...تنها کاری که از دستش بر میاومد این بود که خندیدن و گریه کردنتو، توی آغوش یکی دیگه ببینه و حسرت بخوره...
حسرت بخوره که چرا زودتر دشت به کار نشد.
امروز هم مثل هر روز، چشم هاش رو از دور بهت دوخته بود و با پشیمونی و بغض نگاهت میکرد...
_من لیاقتت نداشتم پرنسس،هیچ وقت لیاقتتو نداشتم... بخند فرشته ی من... تا آخر عمرت.
لینو:
هیچ وقت هیچ کس از احساسات این مرد خبر نداشت جز خودش.
همیشه اذیتت میکرد و بهت کخ میریخت.
اما خیلی وقتا یا جوک با مسخره کردن اعضای گروهش تورو میخندوند؛
خیلی وقت ها حرصت میداد، چون عاشق حرص دادنت بود.
اما در خلوت خودش، وقتی تو هیچ تمرکزی روی اون نداری...
همه چی فرق میکرد.
نگاهش... احساساتش... همه چیش.
همیشه در خلوت خودش تحسینت میکرد و همیشه تورو میپرستید.
همیشه از زیباییت برای اعضا تعریف میکرد.
از لبخندت، از ذوقت، از گریت، از خستگیت...همیشه.
الانم چیزی فرق نکرده، شایدم... کرده...
کنار تو، لبخند هیچ وقت از روی لب هاش پاک نمیشد...
هیچ وقت خم به ابروش نمیآورد....
اما در خلوت خودش، چیزی جز یک مرده نیست.
برای بار هزارم حسرت میخوره، که چرا.... چرا اونی که دوستش داری... اون نیست؟چرا؟
هر روزش... توی اقیانوس پشیمونی هاش غرق میشه؛
انقدر که تنها...
یک مینهوی شکسته میمونه، با احساسات سرکوب شدش..
تقریبا میشه گفت متوجه ی احساساتش شده بودی،اما مطمئن نبودی
چان واقعا به اعنوان دوست ،صد خودشو همیشه برات میزاشت
همیشه مراقبت بود و همیشه از دور نگاهت میکرد و حسرت میخورد که چرا تو مال اون مرد نیستی، همیشه و هرشب با کلی خوراکی به خونت میومد.
همیشه باهم فیلم میدیدین...
فیلم کمدی میزاشت چون عاشق خنده هات بود، فیلم غمگین میزاشت چون اعتقاد داشت وقتی گریه میکنی خیلی گوگولی، زیبا و پرستیدنی میشی...
عاشق وقتایی بود که توی بغلش گریه میکردی.
چند باری به فکر اعتراف افتاده بود، هزاران بار میخواست بهت اعتراف کنه.
میخواست بهت بگه که چقدر قابل ستایشی، اما خیلی دیر اقدام کرد.
دیگه دیر بود...تنها کاری که از دستش بر میاومد این بود که خندیدن و گریه کردنتو، توی آغوش یکی دیگه ببینه و حسرت بخوره...
حسرت بخوره که چرا زودتر دشت به کار نشد.
امروز هم مثل هر روز، چشم هاش رو از دور بهت دوخته بود و با پشیمونی و بغض نگاهت میکرد...
_من لیاقتت نداشتم پرنسس،هیچ وقت لیاقتتو نداشتم... بخند فرشته ی من... تا آخر عمرت.
لینو:
هیچ وقت هیچ کس از احساسات این مرد خبر نداشت جز خودش.
همیشه اذیتت میکرد و بهت کخ میریخت.
اما خیلی وقتا یا جوک با مسخره کردن اعضای گروهش تورو میخندوند؛
خیلی وقت ها حرصت میداد، چون عاشق حرص دادنت بود.
اما در خلوت خودش، وقتی تو هیچ تمرکزی روی اون نداری...
همه چی فرق میکرد.
نگاهش... احساساتش... همه چیش.
همیشه در خلوت خودش تحسینت میکرد و همیشه تورو میپرستید.
همیشه از زیباییت برای اعضا تعریف میکرد.
از لبخندت، از ذوقت، از گریت، از خستگیت...همیشه.
الانم چیزی فرق نکرده، شایدم... کرده...
کنار تو، لبخند هیچ وقت از روی لب هاش پاک نمیشد...
هیچ وقت خم به ابروش نمیآورد....
اما در خلوت خودش، چیزی جز یک مرده نیست.
برای بار هزارم حسرت میخوره، که چرا.... چرا اونی که دوستش داری... اون نیست؟چرا؟
هر روزش... توی اقیانوس پشیمونی هاش غرق میشه؛
انقدر که تنها...
یک مینهوی شکسته میمونه، با احساسات سرکوب شدش..
- ۷.۲k
- ۰۳ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط