بیاعتماد
#بیاعتماد_15
+الو...
-به به خانم جئون.. البته تو که دیگه زندگیت خراب شده
بهتره بگم خانم مین
خیره به صفحه موبایل نگاه میکردم..
+تو... توی عوضی... اگه دستم بهت برسه زندت نمیزارم..
-اتفاقا منم آخر هفته تو اون مهمونی دعوتم...
بهتره اونجا همو ملاقات کنیم..
با صدای تحقیرآمیزی گفتم:
+یک منشی ساده چرا باید به مهمونی به این مجللی شرکت کنه!
-یک منشی ساده..!؟
فک کنم از خیلی چیزا بی خبری.....
چیزی نگفتم که ادامه داد...
-اگه دوست داری عشقتو بهتر بشناسی حتما به اون مهمونی بیا...
و بعد تلفونو قطع کرد...
منظورش چیه!؟
اون چی از جونگ کوک میدونه که من ازش بی خبرم...
....................
برای آخرین بار خودمو تو آینده چک کردم
نفس کوتاهی گرفتم و رو به لیا گفتم:
من آمادم... بریم..
لیا با لبخند سرشو تکون داد و سمت در حرکت کرد...
به صندلی ماشین تکیه دادمو چشامو بستم..
-کانیا عزیزم
من عجله دارم
میتونی دم در منتظر کوک بمونی؟
+لیا.. باهات حرف دارم..
-چیزی شده؟
+منشی کیم بهم زنگ زد ..
لیا با نگرانی بهم زل زد و گفت:
کی...
چجوری...
چرااا...
+گفت یه چیزایی از کوک میدونه که من ازشون خبر ندارم..
لیا با استرس سمتم نگاهی انداخت و گفت:
مثل.. مثلا چی؟
سرمو تکون دادم و همزمان گفتم:
نمیدونم.. هنوز چیزی نمیدونم..
لیا اروم دستمو گرفت و گفت:
عزیزم به من گوش کن..
اون فقط با حرفاش میخواد زندگی تورو نابود کنه...
اصلا بهش توجه نکن..
+الو...
-به به خانم جئون.. البته تو که دیگه زندگیت خراب شده
بهتره بگم خانم مین
خیره به صفحه موبایل نگاه میکردم..
+تو... توی عوضی... اگه دستم بهت برسه زندت نمیزارم..
-اتفاقا منم آخر هفته تو اون مهمونی دعوتم...
بهتره اونجا همو ملاقات کنیم..
با صدای تحقیرآمیزی گفتم:
+یک منشی ساده چرا باید به مهمونی به این مجللی شرکت کنه!
-یک منشی ساده..!؟
فک کنم از خیلی چیزا بی خبری.....
چیزی نگفتم که ادامه داد...
-اگه دوست داری عشقتو بهتر بشناسی حتما به اون مهمونی بیا...
و بعد تلفونو قطع کرد...
منظورش چیه!؟
اون چی از جونگ کوک میدونه که من ازش بی خبرم...
....................
برای آخرین بار خودمو تو آینده چک کردم
نفس کوتاهی گرفتم و رو به لیا گفتم:
من آمادم... بریم..
لیا با لبخند سرشو تکون داد و سمت در حرکت کرد...
به صندلی ماشین تکیه دادمو چشامو بستم..
-کانیا عزیزم
من عجله دارم
میتونی دم در منتظر کوک بمونی؟
+لیا.. باهات حرف دارم..
-چیزی شده؟
+منشی کیم بهم زنگ زد ..
لیا با نگرانی بهم زل زد و گفت:
کی...
چجوری...
چرااا...
+گفت یه چیزایی از کوک میدونه که من ازشون خبر ندارم..
لیا با استرس سمتم نگاهی انداخت و گفت:
مثل.. مثلا چی؟
سرمو تکون دادم و همزمان گفتم:
نمیدونم.. هنوز چیزی نمیدونم..
لیا اروم دستمو گرفت و گفت:
عزیزم به من گوش کن..
اون فقط با حرفاش میخواد زندگی تورو نابود کنه...
اصلا بهش توجه نکن..
- ۴.۴k
- ۳۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط