برا خودم چا رختم

براى خودم چاى ريختم.
اگر مورچه ى ريزِ قهوه اى را نديده بودم، معلوم نبود زيرِ فشارِ وزن و داغى ليوانِ چاى چه قدر تاب مى آورد و از همه مهمتر فريادش! بى شك فريادى مى كشيد كه من نشنيده بودم.
و اين ناتوانى، نه از حنجره ى نازك مورچه
كه از محدوديت شنوايىِ من بود!

تنم لرزيد.
ليوان داغ را روى زانويم گذاشتم و صبر ﻛﺮﺩم
تا مخلوق كوچك راهش را بگيرد و برود.
بعد چشم هايم را بستم و تصور ﻛﺮﺩم:
"اگر لحظه اى، تنها لحظه اى
اين اجازه را داشتم كه صدايش را بشنوم،
چه قدر زندگى ام فرق مى ﻛﺮﺩ.
چه قدر وحشتزده و چه قدر فروتنانه
با آن چه از عمرم مانده سر مى كردم؟!" .
و بيشتر لرزيدم وقتى يادم آمد در ﻫمين دو روزه دنيا،
چه مورچه ها كه ظالمانه و سبكسرانه زيرِ دست و پايم له ﺷﺪه اند و صدايشان را نشنيده ام.
و چه نابخردانه زيرِ دست و پاى اين و آن له ﺷﺪه ايم و
صدايمان را كسى نشنيده است.
و اين شنيده ناشدن،
نه از حنجره ى نازك ما
كه از ناتوانى گوش هايى بوده كه
وظيفه ى اصلى شان شنيدن است..
دیدگاه ها (۵)

از وقتى كه يادمه سرعت رو دوست داشتم.شايد واسه همين بود كه ٩ ...

قبلنا دوس داشتم كه ٦٤ سال عمر كنم...!!! ولى امروز كه از خواب...

ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯽﮐﻨﺪﻭ ﺑﺎ ﺷﺎﺩﮐﺎﻣﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﻨﺪ؛ﻧﻤ...

سایه سنگ بر آینه خورشید چرا؟خودمانیم، بگو این همه تردید چرا؟...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط