یاد کودکی هایم بخیر

یاد کودکی هایم بخیر ...
شیطنت دختربچه ای مرموز و کنجکاو
با کفش های قرمز و براق تق تقی !
چادر مادرم ؛
که بی اجازه تکه ای از آن را بریدم و برای عروسکم لباس دوختم
خانه ی دنج و آرامی که با بالش و رختخواب می ساختم
قابلمه هایی که صندلی می شدند
و مهمانی هایی ساده اما پر از ذوق و شوق
که با ظروف و فنجان های کوچک پلاستیکی ترتیب می دادم
با چای و خوردنی هایی که با چشم بصیرت دیده می شد
و بزرگترها را که به زور گریه و پا به زمین کوبیدن
در ضیافت کودکانه ام شریک می کردم
چه روزهای خوبی بود
نهایت حسرتم یک عروسک بود که مو داشته باشد
و اوج حسادتم با یک بوسه و آغوش ، تمام می شد
از خط خطی و حکاکی هایم روی دیوار نگویم
غول های کج و معوج و ترسناکی که با دستان کوچکم می کشیدم
و کفر همه را در آورده بود !
بیچاره کلاغ بخت برگشته ای که توی قفس حبس کرده بودم
از آفرینش من ، بدجور شاکی بود
دلم برای آن روزهای مادرم می سوزد
که شیطنت های عجیب و غریبم کلافه اش می کرد
گاهی بالای درخت بودم
گاهی روی دیوار
و گاهی در حال فرود از روی طاقچه یا رختخواب ها
آخر دختر بچه هم اینقدر بازیگوش ؟!
هر بار وسط کنجکاوی و بلند پروازی هایم
جایی از بدنم آسیب می دید و زخمی می شد
و بازهم تسلیم نمی شدم و دست بردار نبودم
دارم فکر می کنم به روزهای مدرسه
گاهی از فرط تنبلی ، شب ها با لباس می خوابیدم
تا مثلا صبح ، آماده ی رفتن باشم
و خنده ام می گیرد
با تصور چهره ی ژولیده و لباس های چروک خورده ی صبح بعدش
منی که شاگرد ممتاز کلاس هم بودم !
خانه ی ما نزدیک امامزاده بود
چه بچگی ها که گرداگرد ضریحش نکردم
وسوسه ی بالا رفتن از ضریح ، دیوانه ام می کرد
حتی بارها مچم را در حال بالارفتن گرفته بودند !
چه روزهای خوبی بود
هنوز هم که هنوز است
هرگاه از شلوغی این شهر خاکستری دلم می گیرد
چشمانم را می بندم
و روزهای ساده ی کودکی ام را توی ذهنم مجسم می کنم
در خیالم کودکی می شوم
که دارد با پاهای ظریف و کوچکش
از همان کوه پر از خاطره بالا می رود
صدای نفس های خسته ی کودکانه اش را می شنوم
اما می دانم که دلش گرم است
او چشمش به قله ی بلندی ست
که چیزی به فتح کردنش نمانده !
گاهی دلم برای روزهای بچگی تنگ می شود
هرچند می دانم که آن روزگار بر نخواهد گشت
اما هنوز هم می شود با چیزهای کوچک و ساده شاد بود
می شود کودکانه مهربان بود
و کودکانه خندید
من تمام دلخوشی ام
در نگاه همان کودک معصوم و باصلابت سال های دور است
کودکی که در دل مشکلات
قوی بودن را به من یاد داد !

👤 نرگس صرافیان طوفان‌
دیدگاه ها (۱۸)

انگشترم خوشگله🙃

درک نمیکنم چرا سعی میکنین اخلاق کسیو که دوسش دارین عوض کنین ...

از «آ» تا «ی» چند تا حرف داریم؟!اصلا مهم نیست...مهم این که چ...

Trust God's TimingHe makes all things beautiful in his time....

در من دخترکی پر از شور و نشاط ، تمام روز ، با شادترین موزیک ...

_درخت باشم ... یک‌ گوشه ی این دنیای بزرگ افتاده باشم تنهای ت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط