عمارتاربابجعون

#عمارت_ارباب_جعون
Part:4

یهو خوابوند تو گوشم! ...

+ چته عفر*یته (داد)
^ زهر*مار حقته!! الان حالیت میکنم!....

یهو گرفت از موهام ....

+آیی ول کن روانی ول کن...

همین جور داشت موهام رو میکشید ...حس میکردم الانه که موهام از جاش بکنه! ...
یهو موهام رو ول کرد که خوردم زمین ! ...بالا سرم رو نگاه کردم ...جونکوک دست دختره رو گرفته بود!

_داشتی چه غلطی میکردی چیسو!!
^جونکوک دستم رو ول کن ... بزار برات توضیح بدم!
_اول بگو داشتی سر ات چه بلایی میاوردی بعد!!
^من دوسِت دارم جونکوک این رو بفهم‌...نمیتونم پیش این دختر تحملت کنم!(گریه)
_ولی من دوسِت‌ ندارم من ات رو دوست دارم چیسو حالیته نه معلومه که نه !!(داد)

جونکوک دست چیسو‌ رو ول کرد...چیسو هم زد زیر گریه و از اتاق رفت...
اروم از جام بلند شدم و دامنم رو تکون دادم...

+ چرا اینطوری باهاش رفتار میکنی تو که من رو دوست نداری ... برای چی اینجوری میکنی؟!
_ پس فکر میکنی برای چی تو رو اوردم اینجا بخاطر اینکه از دست اون راحت شم!
+ اما تو من رو دزدیدی!
_ندزدیدم‌ ... خریدمت!
ها؟خریدمت‌ یعنی چی؟ چی داری میگی؟! مگه من پفک چیپسم که خریدی؟!
_پس پدرت هیچی بهت نگفته نه؟(نیشخند)

جونکوک رفت طرف تخت و نشست روش...

چی رو نگفته؟!
_ اون تو شرط باخت و از اونجایی که هیچی واسه دادن نداشت تورو بهم فروخت منم گفتم چه بهتر حالا که تو رو خریدم از دست اون هر*زه راحت میشم !
یعنی به همین راحتی من رو کنار گذاشت(زیر لب)
_چیزی گفتی؟

در حالی که بغض داشت خفم میکرد گفتم نه !

_مطمئنی؟
خب به حال تو چه فرقی میکنه عو*ضی!! (داد و زد زیر گریه)
_ سر من داد نزن مگه تقصیر منه بابات اینکار کرد!!
تو میتونستی قبول نکنی (گریه)
_ گریه نکن ، تو فقط یه عروسکی که به اونا نشونت بدم تا اون هر*زه دیگه بهم نچسبه!

جونکوک این گفت و یهو از جاش بلند شد و از اتاق زد بیرون و در رو چنان محکم کوبید که اتاق لرزید !

همون جا نشستم رو زمین و گریه هام جاری شد ... هیچ کاری نمیتونستم بکنم فقط گریه میکردم که سیاهییییی......

★★★★★★★★★★

چشام رو بزور باز کردم که با چهره ی نیشخند زده ی جونکوک روبه رو شدم ...

_چشمات رو باز کردی پرنسس خانم! (نیشخند )
به من نگو پرنسس!
_تعیین تکلیف هم میکنه ، زِر*تی !

خواست بره که .....

چرا ؟
_چی چرا؟
چرا میخوای با من ازدواج کنی درصورتی که به منم علاقه نداری !
_چون تو قابل تحمل تری !

و بعد دوباره و مثل همیشه با گفتنه کلمه ای از اتاق رفت بیرون ...

پرش زمانی به شب :

تا الان از اتاق بیرون نیودم ولی دیگا نمیتونستم تحمل کنم! ....از اتاق بیرون اومدم و به سمت اتاق ها رفتم ...اکثرا قفل بودن ...
در آخر رسیدم به یه اتاق ...درش باز بود!

داخل اتاق که شدم با جونکوک که روی تخت دراز کشیده بود و آرنجش رو گذاشته رو چشماش روبه رو شدم!...

ادامه دارد.....
دیدگاه ها (۳۰)

عمارت_ارباب_جعون Part:5سریع برگشتم که خوردم به برادرش!=کجا ؟...

#عمارت_ارباب_جعون Part:6سمت بیلیارد رفت ..._بچه ها بیاین باز...

#عمارت_ارباب_جعون Part:3^هااا!!+ میدونم سخته برات ...ولی دیگ...

#عمارت_ارباب_جعون Part:2پسره اومد سمتم و دورم چرخید و رفت طر...

فیکمون

چرا من پارت ۱۱و جنی قضیه رو گفتهمون لحظه جونکوک وارد اتاق می...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط