عروسفراری
#عروس_فراری 🤍👀
Part: ²¹
از تهیونگ فاصله گرفتم و رفتم سمت مبل...دستی به گِلوم کشیدم ...خشک شده بود تِشنَم بود...
رفتم سمت آشپزخونه که نیلا پرید بغلم ....
نیلا: خانوم...(ذوق)
ات: نیلا...(خنده)
ازم جدا شد و جلوم وایساد ....
ات: بی زحمت یه لیوان آب میدی بهم؟!
نیلا : الان(گونه ی ات رو کشید و رفت)
بعد چند لحظه نیلا با یه لیوان آب اومد سمتم ....
نیلا: بفرمایین خانوم...
ات: ممنون ...
لیوان رو یه نفس سر کشیدم و گذاشتم رو اُپِن ...
نیلا : خانوم!
ات: بله؟!
نیلا : ساعت چهار و نیمه!
ات : خب؟!
نیلا: ارباب این موقع همیشه یه لیوان قهوه میخورن و همیشه هم شما براشون میبَرین یادتون نیست!
ات: آاا چرا یادمه فقط یه لحظه حواسم نبود ...راستش این چند وقته حواسم درست حسابی سر جاش نیست !(خنده ی مصنوعی )
نیلا: فکر کنم بخاطر دوری از اربابه !(شیطون نگاه کرد)
ات: عه نیلا....!(زد از شونه ی نیلا)
نیلا بعد یکم کرم ریخت رفت قهوه رو آماده کرد و گذاشت تو سینی و داد دستم....
راه افتادم سمت اتاق تهیونگ...در زدم ولی کسی جواب نداد ! شاید دفتر کارشه ....رفتم دفتر کارش و در زدم....
تهیونگ: بیا تو ...
وارد اتاق شدم و رفتم سمت میز تهیونگ که یهو پام به یه عَ//نی گیر کرد و محکم خوروم به نیز و سینی قهوه قشنگ چَپه شد رو تهیونگ....
وای خا//ک تو سرت دختر حالا چطوری میخوای این گندی که زدی رو جمع کنی ! ...به این ور اون ور نگاه کردم که یه یه بسته دستمال کاغذی دیدم ! به اندازه ی زیادی ازش برداشتم و رفتم سمت تهیونگ....
ات: ببخشید....
و بعد شروع کردم به کشیدم دستمال روی لباس تهیونگ....
ات: داغ بود ؟
تهیونگ با یه حالتی بهم نگاه کرد که فهمیدم قشنگ تِ/ر زدم ....بعد چند مین دستمال کشیدن رو لباسش کل دستمال کاغذی ها پر قهوه شده بودن ...
دستمال کاغذی هارو انداختم سطل آشغال اتاق تهیونگ و برگشتم سمتش....
ات: ببخشید حواسم نبود ....(سرش رو گِرِفت پایین)
تهیونگ: خب حالا بسه ....برو اون پماد سوختگی رو از تو کمد کوچیکه ی دسشویی بیار ....
ات: اَ...الان ...
با سرعت رفتم و پماد رو آوردم ...
ات: آوردم ...
تهیونگ: هوم ...
یهو شروع کرد به درآوردن پیرهنش...
ات: هی هی داری چی کار میکنی؟!
تهیونگ: از رو لباس میخوای بزنی!!
ات: من بزنم؟!
تهیونگ: اره دیگه دسته گلِت رو باید خودت جمع کنی ....
دکمه های پیرهنش رو باز کرد که محو زیبایی بَدَنِش شدم ...ووییییییی ... هی هی دختر چشمات رو درویش کن (یه دونه زد تو سَره خودش )
تهیونگ: بیا ....
اروم رفتم سمتش ....چطور با این بَدن حواسم رو میزاشتم رو پماد زدن؟!.....
ادامه دارد.....
حمایت فراموش نشه🍫
Part: ²¹
از تهیونگ فاصله گرفتم و رفتم سمت مبل...دستی به گِلوم کشیدم ...خشک شده بود تِشنَم بود...
رفتم سمت آشپزخونه که نیلا پرید بغلم ....
نیلا: خانوم...(ذوق)
ات: نیلا...(خنده)
ازم جدا شد و جلوم وایساد ....
ات: بی زحمت یه لیوان آب میدی بهم؟!
نیلا : الان(گونه ی ات رو کشید و رفت)
بعد چند لحظه نیلا با یه لیوان آب اومد سمتم ....
نیلا: بفرمایین خانوم...
ات: ممنون ...
لیوان رو یه نفس سر کشیدم و گذاشتم رو اُپِن ...
نیلا : خانوم!
ات: بله؟!
نیلا : ساعت چهار و نیمه!
ات : خب؟!
نیلا: ارباب این موقع همیشه یه لیوان قهوه میخورن و همیشه هم شما براشون میبَرین یادتون نیست!
ات: آاا چرا یادمه فقط یه لحظه حواسم نبود ...راستش این چند وقته حواسم درست حسابی سر جاش نیست !(خنده ی مصنوعی )
نیلا: فکر کنم بخاطر دوری از اربابه !(شیطون نگاه کرد)
ات: عه نیلا....!(زد از شونه ی نیلا)
نیلا بعد یکم کرم ریخت رفت قهوه رو آماده کرد و گذاشت تو سینی و داد دستم....
راه افتادم سمت اتاق تهیونگ...در زدم ولی کسی جواب نداد ! شاید دفتر کارشه ....رفتم دفتر کارش و در زدم....
تهیونگ: بیا تو ...
وارد اتاق شدم و رفتم سمت میز تهیونگ که یهو پام به یه عَ//نی گیر کرد و محکم خوروم به نیز و سینی قهوه قشنگ چَپه شد رو تهیونگ....
وای خا//ک تو سرت دختر حالا چطوری میخوای این گندی که زدی رو جمع کنی ! ...به این ور اون ور نگاه کردم که یه یه بسته دستمال کاغذی دیدم ! به اندازه ی زیادی ازش برداشتم و رفتم سمت تهیونگ....
ات: ببخشید....
و بعد شروع کردم به کشیدم دستمال روی لباس تهیونگ....
ات: داغ بود ؟
تهیونگ با یه حالتی بهم نگاه کرد که فهمیدم قشنگ تِ/ر زدم ....بعد چند مین دستمال کشیدن رو لباسش کل دستمال کاغذی ها پر قهوه شده بودن ...
دستمال کاغذی هارو انداختم سطل آشغال اتاق تهیونگ و برگشتم سمتش....
ات: ببخشید حواسم نبود ....(سرش رو گِرِفت پایین)
تهیونگ: خب حالا بسه ....برو اون پماد سوختگی رو از تو کمد کوچیکه ی دسشویی بیار ....
ات: اَ...الان ...
با سرعت رفتم و پماد رو آوردم ...
ات: آوردم ...
تهیونگ: هوم ...
یهو شروع کرد به درآوردن پیرهنش...
ات: هی هی داری چی کار میکنی؟!
تهیونگ: از رو لباس میخوای بزنی!!
ات: من بزنم؟!
تهیونگ: اره دیگه دسته گلِت رو باید خودت جمع کنی ....
دکمه های پیرهنش رو باز کرد که محو زیبایی بَدَنِش شدم ...ووییییییی ... هی هی دختر چشمات رو درویش کن (یه دونه زد تو سَره خودش )
تهیونگ: بیا ....
اروم رفتم سمتش ....چطور با این بَدن حواسم رو میزاشتم رو پماد زدن؟!.....
ادامه دارد.....
حمایت فراموش نشه🍫
- ۲۵.۴k
- ۱۷ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط