سردرگمم در این روزگار مردگی دلم

سردرگمم در این روزگار مردگی دلم
برای زندگی کردن عجیب تنگ است
برای آزاد بودن
بی دغدغه بودن و آرامشی مطلق!
اما گویی در حصاری گیر کرده ام
و عقربه های بیرحم بی توجه به من سریعتر از همیشه میدوند
کاش میشد گاهی آدم به اندازه نیاز بمیرد بعد آهسته بلند شود و خاک هایش را بتکاند و برگردد
چه قدر بیتابم دلم تابی میخاهد با یک هل محکم و بریزد تمام دلم و بریزد دلهره هایم این روزها تمام فکر من بودن اوست
و درگیر رفتن کنارش
خسته ام از تمام آدمها
دلم خلوت شب را میخاهد تا آزادانه بشکنم
دلم آغوش میخواهد آغوشی از جنس مهر
آغوشی پاک
توان ایستادن ندارم به من آغوشی از جنس آرامش برسانید...


کاش میشد گاهی آدم به اندازه نیاز بمیرد🍃 🍂 🍃 🍂 🍃 🍂 🍃 🍂 📋 📝 ️
دیدگاه ها (۱)

ای غریب افتاده ی برگشته روزکار دارد با تو این "هجران" هنوز.....

نامه های عاشقانه یک پیامبرجبران خلیل جبران. گردآوری و...

چه دیوانه وار بودیم ما، هیهات! مثل همان باران.#رادیو_چهرازی

تو سرم پر از توعه •_•

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط