داستان عاشقانه مینا وپلنگ داستان واقعی ۶

شب عروسی هنگام پلنگ به روستا آمد ولی مینا را نیافت. بوی مینا را دنبال کرد و به سوی روستای به راه افتاد. به نزدیک دِه که رسید سگهای ییلاقی به سویش دویدند و به او حمله کردند. پلنگ درگیری بسیار خونی و زخمی شد. با اینحال خود را به روستا رساند و به خانه ای رسید که مینا در آنجا بود. پلنگ سر خود را از پنجره اتاق عروس به درون برد و نعره ای کشید و مینا را صدا زد .زنان جیغ و فریاد زدند.مردان با تفنگ بسویش حمله کردند و چند تیر بسویش انداختند و پلنگ به تاریکی شب بازگشت و فرار کرد. ولی هنگام فرار تیری به او برخورد کرد. زمستان بود و برف می بارید. مجلس عروسی تا ساعتی بهم خورد و همه می ترسیدند پلنگ باز گردد. یکی از بستگان و خویشاوندان مینا که از بزرگان کندلوس بود برای آنکه مردم نیچکوه از عشق مینا و پلنگ آگاه نشوند و شرمسار نشوند به مهمانها گفت پلنگی بود که از گرسنگی به نیچکوه آمد. . مردم محل چون می دانستند پلنگ عاشق صدای مینا شده و مینا هم پاک و بی گناه است و چون همه می دانستند به خاطر عشق مینا به روستا می آید با او کاری نداشتند. دلشان نمی آمد پلنگ را بکشند و مینا را عزادار کنند.
پس از آنکه پلنگ از نیچکوه فرارکرد بعد از آرام شدن، دوباره همه مشغول شادی شدند و درباره اینکه چرا پلنگ به روستا آمد با هم حرف می زدند. فکر نمی کردند که پلنگ کشته شده باشد یا تیری خورده باشد. فردای عروسی جوانی کاسه ای از خون پلنگ را درون چاله ای از برف نزدیک کندلوس دید. رنگ خونش مثل گل شقایق بود. از قدیم می گفتند رنگ خون عاشق با خون دیگران فرق دارد. خون عاشق مقدس است هرجا که بریزد گل در می آید. به گوش مینا رساندند. وقتی که فهمید پلنگ شاید مرده باشد سر و صدا و شیون و زاری در کندلوس به راه انداخت که همه مردم ده مبهوت شدند.مینا مدام نام پلنگ را صدا می سزد و بر سر و روی خود می زد! کسی هم جرات نمی کرد نزدیک او برود. . صدای آه و ناله هایش در گوش کسانی که صحنه را دیده بودنن، تا آخر عمر مانده بود و با یاد آن اشک می ریختند. همه مردم ده از اندوه او ناراحت شدند می گویند جوانی که پلنگ را با تیر زد رقیب عشقی پلنگ بوده و با شنیدن شیون هراسناک مینا به هراس افتاد و به جنگل گریخت و دیگر برنگشت و هیچ کس او را ندید! می گویند سالها بعد یکی او را در “غار انگلسی” دیده بود. موهایش بسیار بلند شده بود و با دیدن جوان کندلوسی فرار کرد! مردم روستا تا ۳ روز اطراف ده را گشتند تا شاید لاشه پلنگ را بیابند یا او را نیمه جان پیدا کنند و نجاتش دهند تا دل مینا را آرام کنند. . رد پایش در جایی روی برفها گم می شد.بالاخره لاشه پلنگ پیدا نشد. برخی شایع کرده بودند که شاید خود جوان رقیب پلنگ لاشه پلنگ را با خود به جنگل برده باشد....
دیدگاه ها (۱)

#داستان_عاشقانه_میناوپلنگبخون داستان عاشقانه مینا وپلنگ قسمت...

#هفت_سین_ایرانی#ماهی قرمز_ _فریب_ایران_ستیز_نخور🌿 شایعه انتق...

#بانوان_نامدار گوهر قاجار ستاره شناسگوهر قاجار، ستاره شناسگو...

چپتر ۵ _ نقشهاوایل دانشگاه، لیندا خودش را مثل یک سایه نگه می...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط