میان قهوه و حسادت

✭ میان قهوه و حسادت
✭ Wylder
P.2

در ادامه...

هوای عصر سردتر شده بود و باد ملایمی شاخه‌های خشک درختان را تکان می‌داد. صدای اتومبیل‌ها از خیابان روبه‌رو می‌آمد و ا.ت هنوز دست تهیونگ را گرفته بود، انگار می‌ترسید اگر رهایش کند که فاصله بینشان بیشتر شود.

او آهی کشید، سعی کرد لبخند بزند اما تهیونگ هنوز اخم کرده بود، چشم‌هایش زیر نور خیابان عمیق‌تر به نظر می‌رسید.
دل ا.ت فرو ریخت. آن نگاه را می‌شناخت
نگاه کسی که بین خشم و دلسوزی گیر کرده بود.

"تهیونگ..."
صدایش آرام بود
"تو می‌دونی چی بین ماست. این حسادتت... باعث میشه فکز کنم بهم اعتماد نداری."

تهیونگ نفسش را حبس کرد. نگاهش لحظه‌ای نرم شد، اما بلافاصله دوباره در چشمانش آن جرقه‌ی ناآرامی بیرون زد.
"اعتماد دارم، اما..."
مکث کرد بعد لبخندی بی‌روح زد
"نه وقتی یه نفر با اون نگاه و اون لبخند روبه‌روت می‌شینه و من باید فقط تماشاش کنم که چطور باعث میشه بخندی."

ا.ت لب پایینش را بین دندان گرفت، کلافه ولی دلسوزانه گفت:
"اون لبخند... لبخند یه دوست قدیمیه، تهیونگ. مگه نباید خوشحال باشم که بعد از این همه سال دیدمش؟"

تهیونگ سرش را پایین انداخت، دستانش را در جیب پالتویش فرو برد.
"می‌دونم. فقط... وقتی دیدم چطور بهش گوش می‌دی، چطور چشمت برق می‌زد، یاد روزایی افتادم که قبل از من تو با اون وقت می‌گذروندی نمی‌دونم چرا حس کردم دارم حذف می‌شم."

چشمان ا.ت نرم شد. یک قدم نزدیک‌تر رفت صدایش آرام‌تر و صمیمی‌تر شد.
"تهیونگ، هیچ‌کس نمی‌تونه جایی رو بگیره که تو داری. اون خاطره‌س، تو... واقعیتی."

تهیونگ نگاهش کرد، سکوت کوتاهی بینشان برقرار شد. بعد لبخندش برگشت
نه مانند همیشه، اما آرام‌تر، واقعی‌تر.
"می‌دونم فقط بعضی وقتا یادم می‌ره چقدر خوش‌شانس بودم که تو کنار منی."

ا.ت لبخند زد و دستی به گونه‌اش کشید.
"پس بیا یادمون نره، نه با خشم، با قهوه."

تهیونگ خندید، آرام و واقعی
دستش را دراز کرد و انگشتانشان دوباره در هم گره خورد.
"باشه با قهوه ولی این بار فقط من و تو. موافقی؟"

ا.ت اخم شیطنت‌آمیزی کرد.
"و جی‌هو؟ بذار اول یه توضیح کوچیک بهش بدم که فکر نکنه باعث ناراحتی‌مون شده."

تهیونگ با لحنی نصف‌جدی و نصف‌شوخ گفت:
"باشه، ولی مراقب باش، خانم کیم ا.ت. اون پسر هنوز نمی‌دونه با کی طرفه."

ا.ت خندید، سرش را به شانه‌ی تهیونگ تکیه داد و با صدای گرم و آرامی گفت:
"با کسی که از همه بیشتر منو می‌فهمه."

تهیونگ فقط زمزمه‌ای کرد، تقریبا بی‌صدا اما پر از معنا:
"امیدوارم همیشه همین‌طور باشه."

در سکوتی که بینشان پیچید، عطر قهوه از کافه بیرون زد و مثل نسیمی گرم دل هر دو را نرم کرد.
ا.ت دستش را کمی فشار داد و گفت:
"بیا بریم داخل، یه قهوه‌ی داغ و یه توضیح ملایم قول می‌دم همه‌چیز درست میشه."

تهیونگ لحظه‌ای مکث کرد، بعد سرش را بالا آورد و آرام گفت:
"باشه، فقط تا وقتی اون نپرسه که چرا من چشم ازت برنمی‌دارم..."

ا.ت باز خندید، آن‌قدر که تهیونگ هم نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد.
همان‌طور دست در دست از زیر نور خیابان گذشتند و دوباره وارد کافه شدند
جایی که بوی قهوه و حسادت هنوز در هوا مانده بود اما این بار گرم‌تر از پیش.

ادامه دارد...
𝖂𝖞𝖑𝖉𝖊𝖗
دیدگاه ها (۰)

میان قهوه و حسادت✭Wylder✭P.1هوا در کافه کوچک نزدیک دانشگاه ق...

بعد از درد آن شب ✭ Wylder ✭در پایان....سه هفته گذشته بود. ش...

شوهر دو روزه. پارت۷۴

باورم نمیشه قشنگام...هنوز یه هفته نشده....هفتادتایی شدنمون م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط