ظهور ازدواج
✿) ظهور ازدواج (✿)
(♡)پارت ۲۳۲ (♡)
جیمین دست روی سینه اش گذاشت و نگهش داشت. دنیل داغون گفت: جوزف تنها يادگاري که از دایانا
مونده رو ميخواي کجا ببري؟
داد زد:کجا؟ چند بار دیگه باید چشمتو روي ليلي و عدم تعادلش ببندي؟اگه یه دفعه به نادیا اسیب بزنه چي؟ اصلا اگه به نورا اسیب بزنه چي؟به بچه هات نگاه کردی؟ باید تو این شرایط بزرگ شن؟ به روحیه
شون فك كردي؟
و با خشم گفت: قبل ازدواجت گفتم نکن..گوش ندادي.. الان نمیذارم ناديا قرباني اشتباه تو شه..نمیذارم اسيبي بهش برسه ميفهمي؟من.. تلخ گفت به دایانا قول دادم...نادیا...
از درد نمیتونست ادامه بده.
یه دفعه صداي باز شدن در اتاقي اومد و نادیا کوچولو در حالیکه چشماشو میمالید بیرون اومد.
اي جانم..
از دیدن باباش ذوق زده گفت: بابا...
جوزف سریع رفت سمتش و با لبخند بغلش کرد و دلتنگ گفت: سلام عزیز دلم..صبحت بخير بابايي.. و تو بغلش بلندش کرد و بوسیدش
با درد لبخند زدم.
به جیمین نگاه کردم که با درد به برادرش و برادرزاده
اش خیره بود.
جوزف نگاهی به دنیل که نگاهش میکرد انداخت و گفت: میریم یه خونه جدید دخترکم..
نادیا-خونه جدید؟
جوزف : اره..من و تو و ابجي نورا... تايي..
و کریر نورا رو از روی اپن برداشت که دنیل محکم گفت: اینبار آخرین فرصتته جوزف..خراب كني هیچ جوره کوتاه نمیام..مسائل تو و زنت به خودت مربوطه..ولي به خواهرزاده من سرایت کنه دیگه نمیذارم ببینیش..
جوزف سنگین و گرفته از خونه زد بیرون. همه تو سکوت درداور و پرغمي به سر میبردیم.
دنیل نفس عمیقشو بیرون داد و نشست و تلخ
گفت: نكن جیمین .. لطفا.. نكن...
متعجب نگاش کردم.
جیمین چیکار میکنه مگه؟
اما انگار جیمین متوجه شد منظورش چیه و
تلخ گفت: خدافظ..
و از خونه بیرون رفت.
گنگ به دنیل نگاه کردم. جیمین از بیرون گفت: الا...بیا...
آنالی رفت سمت دنیل تا ارومش کنه.. اروم و منگ گفتم: خدافظ..
منظورش چي بود؟
اومدم بیرون و در رو بستم..
با جیمین زدیم بیرون و سوار ماشین شدیم.
که..
گرفته
جیمین باید برم شرکت..نمیترسي داغون گفتم این چند روزه اونقدر بدبختي داشتيم
که دارم فک میکنم تنهایی نه تنها ترسناك نيست بلكه
یه نعمت بزرگه..
نرم خندید و گفت:جدي؟
دیدن خنده روي لباش بعد اين همه روزای سخ
عالي بود.
لبخند زدم و گفتم اره..خوبم..لطفا منم سر راهت برسون بیمارستان..میخوام سري به مامانم بزنم.. جیمز-باشه..ولي اول بریم یه جا يه چيزي بخوريم
حمایت خیلی کمه برای همین مجبور میشم دیر به دیر بزارم
(♡)پارت ۲۳۲ (♡)
جیمین دست روی سینه اش گذاشت و نگهش داشت. دنیل داغون گفت: جوزف تنها يادگاري که از دایانا
مونده رو ميخواي کجا ببري؟
داد زد:کجا؟ چند بار دیگه باید چشمتو روي ليلي و عدم تعادلش ببندي؟اگه یه دفعه به نادیا اسیب بزنه چي؟ اصلا اگه به نورا اسیب بزنه چي؟به بچه هات نگاه کردی؟ باید تو این شرایط بزرگ شن؟ به روحیه
شون فك كردي؟
و با خشم گفت: قبل ازدواجت گفتم نکن..گوش ندادي.. الان نمیذارم ناديا قرباني اشتباه تو شه..نمیذارم اسيبي بهش برسه ميفهمي؟من.. تلخ گفت به دایانا قول دادم...نادیا...
از درد نمیتونست ادامه بده.
یه دفعه صداي باز شدن در اتاقي اومد و نادیا کوچولو در حالیکه چشماشو میمالید بیرون اومد.
اي جانم..
از دیدن باباش ذوق زده گفت: بابا...
جوزف سریع رفت سمتش و با لبخند بغلش کرد و دلتنگ گفت: سلام عزیز دلم..صبحت بخير بابايي.. و تو بغلش بلندش کرد و بوسیدش
با درد لبخند زدم.
به جیمین نگاه کردم که با درد به برادرش و برادرزاده
اش خیره بود.
جوزف نگاهی به دنیل که نگاهش میکرد انداخت و گفت: میریم یه خونه جدید دخترکم..
نادیا-خونه جدید؟
جوزف : اره..من و تو و ابجي نورا... تايي..
و کریر نورا رو از روی اپن برداشت که دنیل محکم گفت: اینبار آخرین فرصتته جوزف..خراب كني هیچ جوره کوتاه نمیام..مسائل تو و زنت به خودت مربوطه..ولي به خواهرزاده من سرایت کنه دیگه نمیذارم ببینیش..
جوزف سنگین و گرفته از خونه زد بیرون. همه تو سکوت درداور و پرغمي به سر میبردیم.
دنیل نفس عمیقشو بیرون داد و نشست و تلخ
گفت: نكن جیمین .. لطفا.. نكن...
متعجب نگاش کردم.
جیمین چیکار میکنه مگه؟
اما انگار جیمین متوجه شد منظورش چیه و
تلخ گفت: خدافظ..
و از خونه بیرون رفت.
گنگ به دنیل نگاه کردم. جیمین از بیرون گفت: الا...بیا...
آنالی رفت سمت دنیل تا ارومش کنه.. اروم و منگ گفتم: خدافظ..
منظورش چي بود؟
اومدم بیرون و در رو بستم..
با جیمین زدیم بیرون و سوار ماشین شدیم.
که..
گرفته
جیمین باید برم شرکت..نمیترسي داغون گفتم این چند روزه اونقدر بدبختي داشتيم
که دارم فک میکنم تنهایی نه تنها ترسناك نيست بلكه
یه نعمت بزرگه..
نرم خندید و گفت:جدي؟
دیدن خنده روي لباش بعد اين همه روزای سخ
عالي بود.
لبخند زدم و گفتم اره..خوبم..لطفا منم سر راهت برسون بیمارستان..میخوام سري به مامانم بزنم.. جیمز-باشه..ولي اول بریم یه جا يه چيزي بخوريم
حمایت خیلی کمه برای همین مجبور میشم دیر به دیر بزارم
- ۵.۷k
- ۰۷ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط