part لجبازیتاعشق

#part_10 #لجبازی_تا_عشق



ملیکا

اوفففف رسیدیم خونه آخیش
من:آتی ساری بیایین بریم خونه‌ی ما من به ماماناتون زنگ میزنم امشب خونه‌ی مایین
آتنا:اوکیی
من:سلااااااااااااااممممم ممممنننن اوووومدممم خوششش اومممدمممم ولی با دستتتت خااالییی اووومدممم نه نه ببخشید مننننن اووممددممم با دوووو عدد خرررر اومدم
که یهو سارا و آتنا زدن تو سرم
من:اوووخ چتونه بابا اونوقت میگم خرین بهتون بر میخوره
مامان:واااای ملیکا چته خووو اومدی خوش اومدی چقدر داد می‌زنی بچه
من:ولش کن مامانی لباس گیرم نیومد ها
مامانی:اشکال نداره اون لباسه که واسه تولد رونیکا(دخترعمو کوچیکم) پوشیدی رو بپوش
من:چیییی؟ اون و عمرا
مامان:باز شروع کرد ملیکا حوصله ندارم روز آخری گند نزن
من:روز آخر؟ آخر چی؟
مامان:آهان راستی یادم رفت بگم من و بابات داریم میریم لاس وگاس تا یه مدت نیستیم شاید یک ماه
من:یک مااااه چخبرههه
مامان:داریم میریم خونه‌ی میلاد(داداش بزرگم) بیاریمش یه مدت ایران
من:عهههه داداش جونننیم دارهههه میاااااد هووووورااااا
آخ جوووووننننممـ..... وایسا ببینم مامان مازیارم میبری دیگه؟
مامان:نه اوگ باید بمونه مواظب تو
من:مامان من سگ نگهبان نیاز ندارم هاااا
مازیار:ماهم سگ نمیخوایم بزاریم قرار داداشت پیشت بمونه فسقلی
من:زهرررر ماااار از کدوم قبرستون در اومدی تو
که یهو نگاهم افتاد به چشم هایه شروین
با پوزخندم گفتم
من:آره تو سگ نیستی مازیار. سگ این هاپوکوماره
و به شروین اشاره کردم
از چشماش خشم میبارید منم خشمش رو به یه پوزخند پر از تمسخر دعوت کردم و رفتم با آتی و سارا او اتاقم
دیدگاه ها (۶)

#part_11 #لجبازی_تا_عشقملیکامن:خببب من بدبخت چیییی ببببپپپوو...

#part_12 #لجبازی_تا_عشقملیکاخببب این از این شرتکم و پوشیدم م...

#part_9 #لجبازی_تا_عشقشرویناووووف ی لباس قشنگ پیدا نمیشه این...

#part_8 #لحبازی_تا_عشقملیکابیشعور عوضی ب چ جرعتی من و زد آخه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط