ما دیگر هرگز دربارهی پرسش بدن صحبت نکردیم
ما دیگر هرگز دربارهی «پرسشِ بدن» صحبت نکردیم.
سکوت، اتاق را بلعید وقتی گفتم: «قلب، البته. او عضویست که اعتماد را میسنجد.»
آنها خواستند بدانند چرا، و توضیح با تلخیِ سالها بر زبانم نشست:
«زیرا اشتباه است اگر گمان کنیم عمیقترین درد از زخمِ جسم میآید. آن از خستگیِ اهمیت دادن زاده میشود.»
به کف چوبیِ کهنهی اتاق خیره شدم، هر ترک مانند نقشهای از سرخوردگیِ دیگر.
«حقیقت این است که تنها یک مهربانیِ کوچک، یک وعدهی ساده در روزی آفتابی که در شبی سرد فراموش شود، کافیست تا روح کسی را به مرگِ آرامی محکوم کند. نمیتوانی در برابرش بجنگی؛ هیچ کاری از دستت برنمیآید.»
از قلبی که گشوده و سپس دور انداخته شده چه میماند؟
«چه سود از دویدن و گریستن برای چیزی که دیگر نیست؟ میتوانی تمام رودهای جهان را بگریی، اما موضوعِ وفاداریت دیگر وجود ندارد. و این همان نفرین است: زخمِ اعتمادِ شکسته با ظاهرِ زیبا التیام نمییابد. هرگز بسته نمیشود، تنها به جایِ آن، زخمی زشت و ناصاف میماند، یادگاری ملموس از جایی که زندگی شکست.»
آنها آرام سر تکان دادند، همنظر با سنگینیِ نتیجهام.
من نیازی به تشویق یا سپاس نداشتم. میدانستم برای آنها آن سخن، حقیقت بود. آرامش تنها در لحظاتِ نادر و گذرایی میآمد که میتوانستم پایانِ چیزی را بیدرد حدس بزنم — اما آن لحظات استثنا بودند، نه قاعده.
بعدتر، وقتی تنها زیر آسمانِ بیستاره گام میزدم، به آسفالتِ نمناک نگریستم و به سنگینیِ هر قدم فکر کردم.
آسمان به طرز وحشتناکی خالی بود، اما احساسی در سینهام جاری بود که آشنا مینمود — نه زیبا بود و نه غریب، تنها تهی.
ناگهان، به جلو نگاه کردم و پیکری دیدم — بلند، با سایهای روشن در برابر نورِ کمرنگِ خیابان. تصویری کامل از چیزی که روزی خوابش را دیده بودم — حضوری از آرامش و قدرت.
ایستادم.
فقط برای لحظهای کوتاه تماشایش کردم، سپس در سکوت نجوا کردم: «تو فقط یک خیال هستی، نه؟ آخرین حقه پیش از آنکه قلب از تلاش دست بکشد.»
نامش را نپرسیدم. جرأت نکردم نزدیک شوم.
میدانستم تنها راهِ حفظِ زیباییِ آن رؤیا، آلوده نکردنش به واقعیت است. تنها راهِ نیاوردنِ زخمی تازه، رها کردنِ رؤیاست.
و اینگونه، رسمی و خاموش، از امید پوزش خواستم که هنوز برای لحظهای جرأتِ وجود داشت — و به راهم ادامه دادم.
سکوت، اتاق را بلعید وقتی گفتم: «قلب، البته. او عضویست که اعتماد را میسنجد.»
آنها خواستند بدانند چرا، و توضیح با تلخیِ سالها بر زبانم نشست:
«زیرا اشتباه است اگر گمان کنیم عمیقترین درد از زخمِ جسم میآید. آن از خستگیِ اهمیت دادن زاده میشود.»
به کف چوبیِ کهنهی اتاق خیره شدم، هر ترک مانند نقشهای از سرخوردگیِ دیگر.
«حقیقت این است که تنها یک مهربانیِ کوچک، یک وعدهی ساده در روزی آفتابی که در شبی سرد فراموش شود، کافیست تا روح کسی را به مرگِ آرامی محکوم کند. نمیتوانی در برابرش بجنگی؛ هیچ کاری از دستت برنمیآید.»
از قلبی که گشوده و سپس دور انداخته شده چه میماند؟
«چه سود از دویدن و گریستن برای چیزی که دیگر نیست؟ میتوانی تمام رودهای جهان را بگریی، اما موضوعِ وفاداریت دیگر وجود ندارد. و این همان نفرین است: زخمِ اعتمادِ شکسته با ظاهرِ زیبا التیام نمییابد. هرگز بسته نمیشود، تنها به جایِ آن، زخمی زشت و ناصاف میماند، یادگاری ملموس از جایی که زندگی شکست.»
آنها آرام سر تکان دادند، همنظر با سنگینیِ نتیجهام.
من نیازی به تشویق یا سپاس نداشتم. میدانستم برای آنها آن سخن، حقیقت بود. آرامش تنها در لحظاتِ نادر و گذرایی میآمد که میتوانستم پایانِ چیزی را بیدرد حدس بزنم — اما آن لحظات استثنا بودند، نه قاعده.
بعدتر، وقتی تنها زیر آسمانِ بیستاره گام میزدم، به آسفالتِ نمناک نگریستم و به سنگینیِ هر قدم فکر کردم.
آسمان به طرز وحشتناکی خالی بود، اما احساسی در سینهام جاری بود که آشنا مینمود — نه زیبا بود و نه غریب، تنها تهی.
ناگهان، به جلو نگاه کردم و پیکری دیدم — بلند، با سایهای روشن در برابر نورِ کمرنگِ خیابان. تصویری کامل از چیزی که روزی خوابش را دیده بودم — حضوری از آرامش و قدرت.
ایستادم.
فقط برای لحظهای کوتاه تماشایش کردم، سپس در سکوت نجوا کردم: «تو فقط یک خیال هستی، نه؟ آخرین حقه پیش از آنکه قلب از تلاش دست بکشد.»
نامش را نپرسیدم. جرأت نکردم نزدیک شوم.
میدانستم تنها راهِ حفظِ زیباییِ آن رؤیا، آلوده نکردنش به واقعیت است. تنها راهِ نیاوردنِ زخمی تازه، رها کردنِ رؤیاست.
و اینگونه، رسمی و خاموش، از امید پوزش خواستم که هنوز برای لحظهای جرأتِ وجود داشت — و به راهم ادامه دادم.
- ۶۴۳
- ۱۱ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط