داستانشب

#داستان_شب...



در روزگاران قدیم خداوند در زمین زندگی میکرد، او چندین فرشته داشت

هر روز مردم به سمت خانه خدا می آمدند و درخواست های خود را مطرح میکردند. هر روز بر تعداد این افراد و درخواستها اضافه میشد!
تا اینکه خدا این مشکل را با فرشتگانش مطرح کرد و به آنها گفت که من خسته شده ام!
بیایید فکری کنید و جایی را پیدا کنید
که دست بشر به این راحتی ها به من نرسه!
فرشتگان خدا دور هم جمع شدند و بعد از چندین ساعت مشورت پیش خدا برگشتند و راه حل های خودشون را مطرح کردند

اولی گفت، به نظر من شما باید محل زندگی خود را عوض کرده و به بالای بلندترین کوه بروید! خدا گفت نه! طولی نخواهد کشید که همه خواهند فهمید و دوباره روز از نو روزی از نو!

دومی گفت بهتر است به زیر اعماق دریا ها بروید
چون دست بشر به آنجا نمیرسه! خدادر پاسخ گفت نه! بزودی بشر به ساخته هایی میرسد که زیر اعماق دریاها نیز از دست آنها در امان نخواهد بود!

سومی گفت، بهترین جا برای مخفی شدن در کرات آسمانی و در ستاره ای دور
افتاده است! خدا باز هم گفت نه!
به زودی بشر به اختراعاتی خواهد رسید که به کهکشانها سفر میکند و اگر فقط یک نفر متوجه بشود من در کجا هستم، بازهم همین وضعیت تکرار خواهد شد!

چهارمی که باهوش ترین آنها هم بود رو به خدا کرد و گفت
من هرچه فکر کردم، دیدم اگر هرجایی بروید، دست بشر به آنجا خواهد رسید

فقط یک جایی هست با اینکه ساده و نزدیک و همیشه دم دست هست، اما کسی سراغتون نمیاد و دست کسی به این راحتی ها به شما نمیرسه..

مگر افرادی که واقعا دنبال شما باشند

شما باید در پشت قلب انسانها مخفی شوید

خدا تا این حرف را شنید، موافقت خود را اعلام کرد
و ازهمان روز خدا در قلب انسانها مخفی شد..


#شبتون_خدایی...
دیدگاه ها (۴)

به من «صبح بخیر» نگو !فقط "لبخند بزن"لبخندت، تمام عمرم را"بخ...

عشقت یک ساعت به ساعاتِ شبانه‌روز اضافه کردساعتِ بیست و پنج ....

#دیالوگ_برتر...حسین‏ علیه السلام زنده جاویدی است که هر سال، ...

#تصویر_پس_زمینه...#تصویر_پـروفایل...#محرم_حسینی..

☆روزی عادی در مدرسه ای..☆☆مثل روز های دیگر مدرسه معلم داشت د...

داستان نویسی پارت ۱عنوان: "هتل هازبین: واحد آیدل شیطان‌نما"د...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط