پارت : ۴۴
کیم یوری 25ژانویه 2023، ساعت 6:58
صبح نور طلایی و هوای سرد از بیرون وارد اتاق شد .
یوری چشم هاش رو باز کرد ، تهیونگ هنوز خواب بود ، با اون حالت آرومی که انگار هیچ وقت درد نکشیده.
یوری بلند شد ، آروم لباسش رو عوض کرد ، آرایش مختصر و آماده شد برای ادامه خرید ها .
تهیونگ با صدایی خواب آلود گفت :
_امروز فقط بزار ببینمت ، نه نقشت نه نقابت ، فقط خودت.
+اگه خودم رو ببینی ، ممکنه دیگه نخوای کنارم باشی.
_اگه ببینمت و بمونم اون وقت تو باید تصمیم بگیری که منو باور کنی.
یوری لبخندی زد و تهیونگ هم آماده شد و باهم رفتن خرید .
شهر شلوغ بود ، مغازه ها ، خیابون ها ، نور ها ، همه چی داشت فریاد میزد که زندگی ادامه داره .
یوری و تهیونگ با چند تا کیسه ی خرید و خستگی توی پاهاشون ، داشتن آخرین مغازه رو ترک میکردن ، و اونجا بود که یوری دیدش .
یه دختر ، با موهای مشکی ، چشم هایی درشت و سبز و نگاهی که مستقیم توی چشم های تهیونگ فرورفت.
تهیونگ ایستاد ، نه از روی تعجب ، از روی خاطره .
دختر دستی تکون داد و نزدیک شد .
×تهیونگ ؟ تو واقعا برگشتی ؟
یوری با قلبی که یه لحظه ایستاد فقط نگاه کرد .
نه به دختر ، به تهیونگ و تهیونگ برای اولین بار سکوت کرد .
تهیونگ برگشت ، دختری با موهای براق و لبخندی که بیشتر نمایش بود تا شادی و چشم هایی که انگار دنبال شکار بودن .
_ سورا ؟
دختر خندید .
×چه خوب موقعی اومدی ، امشب قراره بچه های دانشگاه جمع بشن ، همه هستن حتی اینیوپ ، تو هم باید بیای ، بدون تو جمع ناقصه .
تهیونگ مکث کرد ، اسم این یوپ چیزی رو توی ذهنش زنده کرد ، یه خاطره ، یه رفاقت قدیمی .
یوری با نگاهی که انگار داشت سورا رو میخوند ، فقط سکوت کرد .
سورا برگشت سمت یوری ، با لبخندی که تهش زهر گفت :
×این کیه ؟
تهیونگ بدون مکث گفت :
_همسرمه ...
سورا یه لحظه مکث کرد ، لبخندش لرزید ، ولی سریع خودش رو جمع کرد
×چه جالب ، پس باید بیشتر باهم آشنا بشیم .
یوری با صدایی آروم ولی سنگین گفت :
+آشنایی با آدم هایی که گذشته شون هنوز تموم نشده ، فقط آدم رو زخمی میکنه.
تهیونگ با صدایی که انگار داشت خودش رو توجیه میکرد گفت :
_فقط یه شامه ، برای دیدن یه دوست قدیمی ، اگه اجازه بدی ، میرم و زود برمیگردم .
یوری با لبخندی که بیشتر شبیه تسلیم بود تا رضایت گفت :
+برو .
تهیونگ رفت ، با سورا.
و یوری که با چشم هایی که دیگه برق نداشتن فقط رفتنشون رو تماشا کرد .
دلش یه چزی میگفت، یه چیزی شبیه هشدار ، ولی ذهنش فقط داشت خودش رو سرزنش میکرد .
[من داشتم نرم میشدم و اون....
دوباره منو دور گذاشت ، میدونم که بجز اون دوتا کسی دیگه تو اون رستوران نیست ..
هملت ، تو آنگونه که من به تو دل سپردم و اعتماد کردم ، پاسخ ندادی و اکنون اوفلیا .... با گل های تو به جنون رسیده و خودرا به جریان سپرده .
و من .... ای هملت ، اکنون است که انتخاب کرده ام در جنون بمانم....]
صبح نور طلایی و هوای سرد از بیرون وارد اتاق شد .
یوری چشم هاش رو باز کرد ، تهیونگ هنوز خواب بود ، با اون حالت آرومی که انگار هیچ وقت درد نکشیده.
یوری بلند شد ، آروم لباسش رو عوض کرد ، آرایش مختصر و آماده شد برای ادامه خرید ها .
تهیونگ با صدایی خواب آلود گفت :
_امروز فقط بزار ببینمت ، نه نقشت نه نقابت ، فقط خودت.
+اگه خودم رو ببینی ، ممکنه دیگه نخوای کنارم باشی.
_اگه ببینمت و بمونم اون وقت تو باید تصمیم بگیری که منو باور کنی.
یوری لبخندی زد و تهیونگ هم آماده شد و باهم رفتن خرید .
شهر شلوغ بود ، مغازه ها ، خیابون ها ، نور ها ، همه چی داشت فریاد میزد که زندگی ادامه داره .
یوری و تهیونگ با چند تا کیسه ی خرید و خستگی توی پاهاشون ، داشتن آخرین مغازه رو ترک میکردن ، و اونجا بود که یوری دیدش .
یه دختر ، با موهای مشکی ، چشم هایی درشت و سبز و نگاهی که مستقیم توی چشم های تهیونگ فرورفت.
تهیونگ ایستاد ، نه از روی تعجب ، از روی خاطره .
دختر دستی تکون داد و نزدیک شد .
×تهیونگ ؟ تو واقعا برگشتی ؟
یوری با قلبی که یه لحظه ایستاد فقط نگاه کرد .
نه به دختر ، به تهیونگ و تهیونگ برای اولین بار سکوت کرد .
تهیونگ برگشت ، دختری با موهای براق و لبخندی که بیشتر نمایش بود تا شادی و چشم هایی که انگار دنبال شکار بودن .
_ سورا ؟
دختر خندید .
×چه خوب موقعی اومدی ، امشب قراره بچه های دانشگاه جمع بشن ، همه هستن حتی اینیوپ ، تو هم باید بیای ، بدون تو جمع ناقصه .
تهیونگ مکث کرد ، اسم این یوپ چیزی رو توی ذهنش زنده کرد ، یه خاطره ، یه رفاقت قدیمی .
یوری با نگاهی که انگار داشت سورا رو میخوند ، فقط سکوت کرد .
سورا برگشت سمت یوری ، با لبخندی که تهش زهر گفت :
×این کیه ؟
تهیونگ بدون مکث گفت :
_همسرمه ...
سورا یه لحظه مکث کرد ، لبخندش لرزید ، ولی سریع خودش رو جمع کرد
×چه جالب ، پس باید بیشتر باهم آشنا بشیم .
یوری با صدایی آروم ولی سنگین گفت :
+آشنایی با آدم هایی که گذشته شون هنوز تموم نشده ، فقط آدم رو زخمی میکنه.
تهیونگ با صدایی که انگار داشت خودش رو توجیه میکرد گفت :
_فقط یه شامه ، برای دیدن یه دوست قدیمی ، اگه اجازه بدی ، میرم و زود برمیگردم .
یوری با لبخندی که بیشتر شبیه تسلیم بود تا رضایت گفت :
+برو .
تهیونگ رفت ، با سورا.
و یوری که با چشم هایی که دیگه برق نداشتن فقط رفتنشون رو تماشا کرد .
دلش یه چزی میگفت، یه چیزی شبیه هشدار ، ولی ذهنش فقط داشت خودش رو سرزنش میکرد .
[من داشتم نرم میشدم و اون....
دوباره منو دور گذاشت ، میدونم که بجز اون دوتا کسی دیگه تو اون رستوران نیست ..
هملت ، تو آنگونه که من به تو دل سپردم و اعتماد کردم ، پاسخ ندادی و اکنون اوفلیا .... با گل های تو به جنون رسیده و خودرا به جریان سپرده .
و من .... ای هملت ، اکنون است که انتخاب کرده ام در جنون بمانم....]
- ۵۸۱
- ۲۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط