این فکر و خیالها و عذاب وجدان مث خوره روح و روانم رو آزار

این فکر و خیالها و عذاب وجدان مث خوره روح و روانم رو آزار میداد...
کم حرف شده بودم و فقط فکر میکردم...
اونقدر که حتی وقتی با هم میرفتیم بیرون، بجای اینکه از کنار هم بودنمون لذت ببرم، غمگین تر میشدم...
ظاهراً کنار هم بودیم اما فکر و ذهنم درگیر چیزایی بود که شاید غزل، یه ذره هم ازشون خبر نداشت...
شبا سخت خوابم میبرد، صبحها دوست نداشتم بیدار شم، توو راه دانشگاه، سرکلاس، توو شرکت و خلاصه هر لحظه ذهنم درگیر این ماجرا بود...
من، آدم صبوری هستم اما توو این قضیه دیگه کم آورده بودم...
چون فقط مربوط به خودم نبود که بتونم سختیهاش رو تحمل کنم...
احساس میکردم هر ثانیه و ساعت و روزی که بگذره، بیشتر مقصرم و غزل بیشتر آسیب میبینه!
و بالاخره...
یه روز تصمیم گرفتم برم و کار رو یکسره کنم...
اینجوری، هم خودم از این فشار روحی راحت میشدم، هم غزل تکلیف خودش رو میفهمید و میتونست تصمیم بگیره!
ساعت‌ها فک کردم که چی بگم؟
از کجا شروع کنم؟!
چه کلماتی بکار ببرم که غزل بفهمه با تمام وجود دوسش دارم و درک کنه مجبورم به انجام این کار...
میخواستم بگم...
منو ببخش که از روی شیطنت وارد زندگیت شدم...
منو ببخش که عاشقت شدم...
منو ببخش که عاشقت کردم....
منو ببخش اگه همش بهت فکر میکنم....
منو ببخش اگه هنوز اونقدر مرد نشدم که پای عشقم وایسم...
و کلی حرفای دیگه که باید بهش میگفتم...
دیدگاه ها (۶)

یه روز غمگین پاییزی سال 76، که شب قبلش، تا صبح حرفامو مرور م...

وسطای راه، من پیاده شدم و با غزل خداحافظی کردم... باید قدم م...

الان رفتم جایی کار داشتم... تاکسی خاموش شد، 3 نفری هرچی هول ...

‏دل پیر نمیشه...فقط روز به روز، نظرش به نظر عقل نزدیکتر میشه...

part 2

لایو ویورس جونگکوک:🐰🐰 فقط از سمت چپ صدای منو می‌شنوید؟ محاله...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط