تقی پورنامداریان
◇ نمونهی شعر:
(۱)
نسیم زلف دلاویز یار میآید
دلا بخوان که به دی مه بهار میآید
زوال زاغ به مرغ چمن بشارت باد
که بوی لاله و بانگ هزار میآید
بریده شد ره سختی که پا در آن هر دم
به نوک خنجر خونخوار خار میآید
شب فراق که نور از حجاب مینالید
به سر رسید و به سر انتظار میآید
از آن درخت که در خاک جهان کشتم
در این جهان بر و بارم نثار میآید
حریر آبی نور و نسیم بال سروش
ز عجز واژه، زبان بیقرار میآید
غبار ظلمت مغرب فرو نشست ای دوست
کنون ز مشرق انوار، یار میآید
ستاده بر لب چینور ضمیر روشن من
به جلوهای که مَهَش شرم سار میآید
ز عاشقان کدامین تبار بیداری
که مرگ در نظرت خوار و زار میآید!.
(۲)
[زنجیر خواب و جنبش]
آنگه که ذرّه ذرّه
خورشید منتشر
در هیأتی تمام
مجموع میشود،
تا سر برآورد
از قلب این شبان
هم شام میرسد به سرانجام
هم ما و هم جهان.
از این شبِ دراز هزاران هزار ساله چقدر
تا صبحگاه روز قیامت
مانده است فاصله؟
ای ماه سرد!
در آسمان این شبِ بیتابی
یکبار هم نشد
با رویِ بازِ بَدْر بتابی.
دروازههای محکم زندان نور را
کی میتوان شکست،
با این هجوم دایمِ انبوهِ اندهان؟
زنجیر خواب و جنبش و شور است این غمان!
(۳)
[در این روزهای قطبی]
چه فرق میکند
آفتاب طالعم بخوانی
در بامداد بهاری دلانگیز،
یا ابر مظلمم
در غروبِ روستاییِ زمستانی دلگیر!
مرا بخوان! مرا بخوان!
مرا به هر نام که میخواهی بخوان
که از خوش و ناخوش
دیریست که پرواییم نیست.
در این روزهای قطبی
که برف بر سر برف ميبارد
و تنها گرما
سوز سرماهای همیشه است،
صدای توست که سرم را گرم میکند
مرا بخوان!
مرا به هر نام که میخواهی بخوان!
در زیر بارش یکریز برف
پس از سالها هنوز هم
سالْدیده مردی خمیده را میبینم
که زن بیمارش را بر پشت گرفته
دنبال بیمارستان دولتی میگردد
و زن خود در کفنِ برف رفته بود…
(۴)
[ای هیچ مقتدر!]
شب ناگهان هزار هزاران چراغ را
در ظلمتِ عمیقِ عدمْرنگ
کردند آشکار
در رنگهای شاد شگفتآور،
در گونهگون صور…
در رشتهْسیمهایِ فراوانِ رابطه
آن نورِ بینمودِ روان چیست غیر هیچ
هیچی که هیچ نقش و نشانش ز هست نیست؟
سرتاسر جهان
از فیضِ بیتوقفِ دایمْروانِ هیچ
در هستی همیشهی خود جاریست
از ابتدای دورِ بیآغاز
تا انتهایِ دیرِ بیانجام،
ای نورِ خودْنهانِ جهانی ز تو عیان
بگشای چشم دل که ببینم
اسرار مستتر
ای هیچ!
ای هیچ مقتدر!
(۵)
[ای کاش]
ای کاش!
میشد که مثل آب
در عین بیقراری
گاهی
پیدا کنم قرار و سکون در لباس برف.
ای کاش!
میشد که مثل برف در این فصلِ سردِ سرد
گیرم قرار من
بر هر بلند و پست.
ای کاش!
میشد که مثل آب
در خانهی بلوری خود منزوی شوم
تا جز در آفتاب نگاهت
از خانه رختِ خویش به صحرا نیاورم
ای کاش!
میشد که مثل یخ
راهِ عبورِ آب ببندم بر این گروه
این جمعِ هفترویِ ریاکارِ نابکار ـ
تا عکس سیرتشان گردد
بر صورت آشکار.
(۱)
نسیم زلف دلاویز یار میآید
دلا بخوان که به دی مه بهار میآید
زوال زاغ به مرغ چمن بشارت باد
که بوی لاله و بانگ هزار میآید
بریده شد ره سختی که پا در آن هر دم
به نوک خنجر خونخوار خار میآید
شب فراق که نور از حجاب مینالید
به سر رسید و به سر انتظار میآید
از آن درخت که در خاک جهان کشتم
در این جهان بر و بارم نثار میآید
حریر آبی نور و نسیم بال سروش
ز عجز واژه، زبان بیقرار میآید
غبار ظلمت مغرب فرو نشست ای دوست
کنون ز مشرق انوار، یار میآید
ستاده بر لب چینور ضمیر روشن من
به جلوهای که مَهَش شرم سار میآید
ز عاشقان کدامین تبار بیداری
که مرگ در نظرت خوار و زار میآید!.
(۲)
[زنجیر خواب و جنبش]
آنگه که ذرّه ذرّه
خورشید منتشر
در هیأتی تمام
مجموع میشود،
تا سر برآورد
از قلب این شبان
هم شام میرسد به سرانجام
هم ما و هم جهان.
از این شبِ دراز هزاران هزار ساله چقدر
تا صبحگاه روز قیامت
مانده است فاصله؟
ای ماه سرد!
در آسمان این شبِ بیتابی
یکبار هم نشد
با رویِ بازِ بَدْر بتابی.
دروازههای محکم زندان نور را
کی میتوان شکست،
با این هجوم دایمِ انبوهِ اندهان؟
زنجیر خواب و جنبش و شور است این غمان!
(۳)
[در این روزهای قطبی]
چه فرق میکند
آفتاب طالعم بخوانی
در بامداد بهاری دلانگیز،
یا ابر مظلمم
در غروبِ روستاییِ زمستانی دلگیر!
مرا بخوان! مرا بخوان!
مرا به هر نام که میخواهی بخوان
که از خوش و ناخوش
دیریست که پرواییم نیست.
در این روزهای قطبی
که برف بر سر برف ميبارد
و تنها گرما
سوز سرماهای همیشه است،
صدای توست که سرم را گرم میکند
مرا بخوان!
مرا به هر نام که میخواهی بخوان!
در زیر بارش یکریز برف
پس از سالها هنوز هم
سالْدیده مردی خمیده را میبینم
که زن بیمارش را بر پشت گرفته
دنبال بیمارستان دولتی میگردد
و زن خود در کفنِ برف رفته بود…
(۴)
[ای هیچ مقتدر!]
شب ناگهان هزار هزاران چراغ را
در ظلمتِ عمیقِ عدمْرنگ
کردند آشکار
در رنگهای شاد شگفتآور،
در گونهگون صور…
در رشتهْسیمهایِ فراوانِ رابطه
آن نورِ بینمودِ روان چیست غیر هیچ
هیچی که هیچ نقش و نشانش ز هست نیست؟
سرتاسر جهان
از فیضِ بیتوقفِ دایمْروانِ هیچ
در هستی همیشهی خود جاریست
از ابتدای دورِ بیآغاز
تا انتهایِ دیرِ بیانجام،
ای نورِ خودْنهانِ جهانی ز تو عیان
بگشای چشم دل که ببینم
اسرار مستتر
ای هیچ!
ای هیچ مقتدر!
(۵)
[ای کاش]
ای کاش!
میشد که مثل آب
در عین بیقراری
گاهی
پیدا کنم قرار و سکون در لباس برف.
ای کاش!
میشد که مثل برف در این فصلِ سردِ سرد
گیرم قرار من
بر هر بلند و پست.
ای کاش!
میشد که مثل آب
در خانهی بلوری خود منزوی شوم
تا جز در آفتاب نگاهت
از خانه رختِ خویش به صحرا نیاورم
ای کاش!
میشد که مثل یخ
راهِ عبورِ آب ببندم بر این گروه
این جمعِ هفترویِ ریاکارِ نابکار ـ
تا عکس سیرتشان گردد
بر صورت آشکار.
- ۲.۰k
- ۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط