چنان میخواهمش مانند یک برکه که ماهش را

چنان می‌خواهمش؛ مانند یک برکه که ماهش را
کسی جز من نداند راز چشمان سیاهش را

صف مژگان او در فکر غارت، نیزه بر دست‌اند
خداوندا! چه تدبیری بیندیشم سپاهش را؟

عوض کرده مرا با این رقیبان و منِ عاشق
به دنیایی نبخشیدم تماشای نگاهش را!

گناه از یوسف و زیبایی‌اش بوده! به جای او
زلیخا پس دهد اینگونه تاوان گناهش را؟

تو سرگرم رقیبانی، نمی‌دانی که این عاشق
چه شبهایی فروخورده‌ست بغض گاهگاهش را

تو ای دردانه‌ی قلبم‌! سوار خسته را دریاب!
بگیر آغوش خود محکم تَنِ مشروطه‌خواهش را...

#حامد_رحمانی
دیدگاه ها (۲)

کسی تنهایی یک فرد شاعر را نمی فهمدو جاده وسعت درد مسافر را ن...

چشم مست تو عجب جلوه گه بیداد استخم ابروی تو سرمشق کدام استاد...

بگذار سر به سینه ی من تا که بشنویآهنگ اشتیاق دلی دردمند راشا...

سلامِ من به تو ای مهربان ترین رؤیاکه حینِ دیدنِ کابوس، کردمت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط