صدای لاستیکهای ماشین روی سنگفرش خیس مثل خراش روی شیشه بود جیسو با دستان ...
𝐄𝐝𝐠𝐞 𝐨𝐟 𝐏𝐚𝐬𝐬𝐢𝐨𝐧
𝐩𝐚𝐫𝐭 ۲
صدای لاستیکهای ماشین روی سنگفرش خیس، مثل خراش روی شیشه بود. جیسو با دستان بسته، در صندلی عقب نشسته بود. چشمهایش پر از وحشت، اما لبهایش بسته. سکوت کرده بود. سکوتی از ترس، نه از تسلیم.
درِ آهنی بزرگی با صدای غژغژ باز شد. ماشین وارد حیاطی تاریک و وسیع شد. عمارت، مثل قلعهای متروکه در دل شب، سایه انداخته بود روی همهچیز.
× (نگهبان): پیاده شو.
جیسو تلوتلوخوران پیاده شد. هنوز باران میبارید. لباسش خیس شده بود. موهایش به صورتش چسبیده بود. نگاهش به پنجرههای بلند عمارت افتاد. هیچ نوری نبود. فقط تاریکی.
او را از پلهها بالا بردند. در چوبی بزرگی باز شد. بوی سیگار، چرم و خون در هوا پیچیده بود.
در اتاقی نیمهتاریک، مردی نشسته بود. همان مرد. همان چشمان سرد. همان تهجون.
◇ (با صدای خشک): بیارینش جلو.
جیسو را هل دادند وسط اتاق. تعادلش را از دست داد و روی زانو افتاد.
(با صدای خفه): من فقط یه عکس گرفتم... اشتباهی بود...
◇ (با خونسردی): اشتباه؟ اشتباهات قیمتی دارن. بعضی وقتا خیلی گرون.
او بلند شد. قدمهایش سنگین بود. آمد و روبهروی جیسو ایستاد. خم شد. چانهی دختر را گرفت و صورتش را بالا آورد.
◇ (با صدای آهسته): تو چشمات ترس هست... ولی هنوزم جرقهی لجبازی داری. این خوب نیست.
(با بغض): من نمیخواستم... فقط یه نور قشنگ دیدم... نمیدونستم کی هستی...
تهجون ناگهان سیلی محکمی به صورتش زد. جیسو به پهلو افتاد. مزهی خون در دهانش پیچید.
◇ (با خشونت): اینجا قانون منم. و تو... هیچچیزی نیستی.
او به نگهبان اشاره کرد.
◇: بندازینش تو اتاق پایین. بدون پنجره. بدون صدا. تا وقتی که یاد بگیره چطور حرف بزنه.
جیسو را کشیدند. او دیگر مقاومت نکرد. فقط اشکهایش با باران قاطی شده بود. در دلش فقط یک جمله میچرخید:
«من فقط یه عکس گرفتم... فقط یه عکس...»
𝐩𝐚𝐫𝐭 ۲
صدای لاستیکهای ماشین روی سنگفرش خیس، مثل خراش روی شیشه بود. جیسو با دستان بسته، در صندلی عقب نشسته بود. چشمهایش پر از وحشت، اما لبهایش بسته. سکوت کرده بود. سکوتی از ترس، نه از تسلیم.
درِ آهنی بزرگی با صدای غژغژ باز شد. ماشین وارد حیاطی تاریک و وسیع شد. عمارت، مثل قلعهای متروکه در دل شب، سایه انداخته بود روی همهچیز.
× (نگهبان): پیاده شو.
جیسو تلوتلوخوران پیاده شد. هنوز باران میبارید. لباسش خیس شده بود. موهایش به صورتش چسبیده بود. نگاهش به پنجرههای بلند عمارت افتاد. هیچ نوری نبود. فقط تاریکی.
او را از پلهها بالا بردند. در چوبی بزرگی باز شد. بوی سیگار، چرم و خون در هوا پیچیده بود.
در اتاقی نیمهتاریک، مردی نشسته بود. همان مرد. همان چشمان سرد. همان تهجون.
◇ (با صدای خشک): بیارینش جلو.
جیسو را هل دادند وسط اتاق. تعادلش را از دست داد و روی زانو افتاد.
(با صدای خفه): من فقط یه عکس گرفتم... اشتباهی بود...
◇ (با خونسردی): اشتباه؟ اشتباهات قیمتی دارن. بعضی وقتا خیلی گرون.
او بلند شد. قدمهایش سنگین بود. آمد و روبهروی جیسو ایستاد. خم شد. چانهی دختر را گرفت و صورتش را بالا آورد.
◇ (با صدای آهسته): تو چشمات ترس هست... ولی هنوزم جرقهی لجبازی داری. این خوب نیست.
(با بغض): من نمیخواستم... فقط یه نور قشنگ دیدم... نمیدونستم کی هستی...
تهجون ناگهان سیلی محکمی به صورتش زد. جیسو به پهلو افتاد. مزهی خون در دهانش پیچید.
◇ (با خشونت): اینجا قانون منم. و تو... هیچچیزی نیستی.
او به نگهبان اشاره کرد.
◇: بندازینش تو اتاق پایین. بدون پنجره. بدون صدا. تا وقتی که یاد بگیره چطور حرف بزنه.
جیسو را کشیدند. او دیگر مقاومت نکرد. فقط اشکهایش با باران قاطی شده بود. در دلش فقط یک جمله میچرخید:
«من فقط یه عکس گرفتم... فقط یه عکس...»
- ۲۴۹
- ۲۵ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط