مرورگر شما از پخش ویدیو پشتیبانی نمی‌کند.

یک روز میفهمی که همه چیز تمام شده

یک روز می‌فهمی که همه چیز تمام شده...
نه با صدایی بلند و نه با وداعی باشکوه،
بلکه در سکوتی عجیب، در گذرِ لحظه‌هایی که دیگر کسی زنگ نمی‌زند، کسی نمی‌پرسد، و هیچ «حالی» از تو نمی‌گیرند.

دستت را دراز می‌کنی برای سلام، اما تنها صدای خزان می‌آید.
آدم‌هایی که روزی با تو می‌خندیدند، حالا از کنارت بی‌تفاوت می‌گذرند،
انگار نه انگار که روزی هم‌نفسِ دلِ تو بودند.

تنهایی این‌گونه شروع می‌شود؛ آرام، بی‌صدا، و بی‌رحم.
مثل زمستانی که ناگهان از راه می‌رسد و حتی برگِ آخرِ درخت را از شاخه جدا می‌کند.
به عکس‌های قدیمی نگاه می‌کنی — لبخندهایشان هنوز زنده‌اند، اما دیگر به تو نمی‌خندند.
انگار خاطره‌ها هم غمگین شده‌اند از این همه دوری.

چقدر سخت است فهمیدنِ اینکه دوستی‌ها تا وقتی‌که خودخواهی‌ها اجازه دهند، باقی می‌مانند.
یک روز تو تکیه‌گاهشان بودی،
و روز دیگر، فقط خاطره‌ای که فراموش کرده‌اند به آن سر بزنند.

گاهی با خودت حرف می‌زنی،
می‌گویی: «مگر من چه کرده‌ام؟»
و پاسخی نمی‌آید، جز سکوتی سرد، و قلبی که کم‌کم یاد می‌گیرد بدونِ مهرِ کسی بتپد.

اما میانِ همه‌ی این تاریکی، یک حقیقت کوچک روشن می‌شود:
وقتی همه می‌روند، تو می‌مانی با خودت —
و شاید، همان تنهایی، بهترین دوستی باشد که هرگز خیانت نمی‌کند...
دیدگاه ها (۲)

یه نامه زیر بالشتمون نشه؟

چه جالب که واسه اونایی که جونشون رو واسم میدادن دیگه مهم نیس...

از مادر برایت بگویم، از روزی که رفتی هر روز، هر چند ساعت با ...

چندپارتی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط