مرگ من روزی فرا خواهد رسید

مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبارآلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور

مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه‌ای ز امروزها، دیروزها

دیدگانم همچو دالان‌های تار
گونه‌هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد

می‌خزند آرام روی دفترم
دست‌هایم فارغ از افسون شعر
یاد می‌آرم که در دستان من
روزگاری شعله می‌زد خون شعر
دیدگاه ها (۱۰)

بگذار اگر این‌بار سر از خاک برآرمبر شانه‌ی تنهایی خود سر بگذ...

به تو ای آینه از خسته ترین قاب، سلامگل نیلوفــــر خوابیده بـ...

من دلم میخواهد ‎باتو به سرزمین احساسم سفرکنم‎برایت عاشقانه ب...

یک نفر آمد و سهم ِدل ِتنهایم شدآمد و علّت ِبیداری ِشبهایم شد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط