پارت
پارت ۱
ساعت هفت صبح:
با صدای اون ساعت کوفتی بیدار شدم اههههههه هنوز ساعت هفته و من باید بیدار شم این خیلی اذیتم میکنه دیگه روزام داشت مثل هم میشد و روندشون یکسان جلو میرفت دیگه انگیزه ندارم ولی......
تو همین فکرا بودم که صدای در اتاق اومد
؟: علیاحضرت بیدارین؟تشریف نمیارن؟
اوف بازم خدمس هر روز سر این ساعت میاد دیگه دارم دیوونه میشم
آروم شروع کردم به حرف زدن: الان میام
بعد از رو تخت پاشدم و دست و صورتمو شستم و لباسامو با لباسای سلطنتی عوض کردم بالاخره من بچه ی پولدار ترین فرد این سرزمینم همه منو یه پرنس میشناسن ولی من از کلمه پرنس بدم میادددد یه جورایی اذیتم میکنه اوم خب بخوام واضح تر بگم حالمو بهم میزنه نه تنها حال منو بلکه حال تمام خانوادمو راستش خانوادم هم از اینکه شاه و ملکه شناخته شن حالشون بد میشه پس همون پسر پولدارترین فرد سرزمین بهتره لباسامو پوشیدم و از اتاق عمارت رفتم بیرون و به سمت میز صبحانه راهی شدم وقتی از پله ها داشتم میرفتم پایین نگاهی به میز صبحانه انداختم باز هم همون چیز های هر روز وقتی از پله ها پایین رفتم خانوادم مشغول گپ زدن و حل مشکلات روزانشون بودن که یکدفعه نگاهشون به سمت من برگشت
موری:عه پسرم بالاخره بیدار شدی عالیه بیا اینجا بشین تا صبحانه بخوریم
کویو: دازای پسرم خوب خوابیدی؟راستی صبحت بخیر پسرم
باز هم همون حرفای هر روز آخه چطوری میتونن هر روز این کلمات و طوطیوار تکرار کنن؟؟؟؟؟؟
نفس عمیقی کشیدم و در جواب گفتم: صبح بخیر پدر صبح بخیر مادر ..... و بله چشم پدر
(نقطه چین مکثه)
رفتم و روی صندلی کنار میز صبحانه نشستم
شروع کردم به خوردن صبحانه
پدر و مادر مشغول حرف زدن باهم بودن و من بی اعتنا به حرف هاشون صبحانه ام را تموم کردم
آروم و زیر لب تشکری بابت غذا کردمو پاشدم میخواستم برم که برگشتم سمت پدر و گفتم......
چطوره؟پارت بعدی هم بدم🥲؟
ساعت هفت صبح:
با صدای اون ساعت کوفتی بیدار شدم اههههههه هنوز ساعت هفته و من باید بیدار شم این خیلی اذیتم میکنه دیگه روزام داشت مثل هم میشد و روندشون یکسان جلو میرفت دیگه انگیزه ندارم ولی......
تو همین فکرا بودم که صدای در اتاق اومد
؟: علیاحضرت بیدارین؟تشریف نمیارن؟
اوف بازم خدمس هر روز سر این ساعت میاد دیگه دارم دیوونه میشم
آروم شروع کردم به حرف زدن: الان میام
بعد از رو تخت پاشدم و دست و صورتمو شستم و لباسامو با لباسای سلطنتی عوض کردم بالاخره من بچه ی پولدار ترین فرد این سرزمینم همه منو یه پرنس میشناسن ولی من از کلمه پرنس بدم میادددد یه جورایی اذیتم میکنه اوم خب بخوام واضح تر بگم حالمو بهم میزنه نه تنها حال منو بلکه حال تمام خانوادمو راستش خانوادم هم از اینکه شاه و ملکه شناخته شن حالشون بد میشه پس همون پسر پولدارترین فرد سرزمین بهتره لباسامو پوشیدم و از اتاق عمارت رفتم بیرون و به سمت میز صبحانه راهی شدم وقتی از پله ها داشتم میرفتم پایین نگاهی به میز صبحانه انداختم باز هم همون چیز های هر روز وقتی از پله ها پایین رفتم خانوادم مشغول گپ زدن و حل مشکلات روزانشون بودن که یکدفعه نگاهشون به سمت من برگشت
موری:عه پسرم بالاخره بیدار شدی عالیه بیا اینجا بشین تا صبحانه بخوریم
کویو: دازای پسرم خوب خوابیدی؟راستی صبحت بخیر پسرم
باز هم همون حرفای هر روز آخه چطوری میتونن هر روز این کلمات و طوطیوار تکرار کنن؟؟؟؟؟؟
نفس عمیقی کشیدم و در جواب گفتم: صبح بخیر پدر صبح بخیر مادر ..... و بله چشم پدر
(نقطه چین مکثه)
رفتم و روی صندلی کنار میز صبحانه نشستم
شروع کردم به خوردن صبحانه
پدر و مادر مشغول حرف زدن باهم بودن و من بی اعتنا به حرف هاشون صبحانه ام را تموم کردم
آروم و زیر لب تشکری بابت غذا کردمو پاشدم میخواستم برم که برگشتم سمت پدر و گفتم......
چطوره؟پارت بعدی هم بدم🥲؟
- ۱.۹k
- ۲۶ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط