عروس مخفی پادشاه
پارت ۱۱
سکوت مطلق. همه، از جمله مادر جونگکوک، با چشمانی از حدقه درآمده به من خیره شده بودند. انگار که یه روح از گور برخاسته باشم.
مادر جونگکوک، که تا چند لحظه پیش با لحنی تحقیرآمیز با من صحبت میکرد، حالا با صدایی لرزان گفت:
– این… این امکان نداره. پارک سو-هیون سالها پیش فوت کرد.
– پدرم قبل از فوتش، آثارش رو به اسم من ثبت کرده بود. میخواست من بعد از اون، میراث هنریش رو حفظ کنم.
سعی کردم خونسردی خودم رو حفظ کنم، اما قلبم تند میزد. میدونستم که افشای این راز، همه چیز رو تغییر میده.
خانم مسنی که اسم فامیلیام رو پرسیده بود، با هیجان گفت:
– من همیشه عاشق آثار پارک سو-هیون بودم! اون یه نابغه بود.
چند نفر دیگه هم شروع به صحبت کردن کردند و از آثار پدرم تعریف میکردند. مادر جونگکوک که حالا کاملاً رنگش پریده بود، سعی میکرد خودشو جمع و جور کنه.
– این… این یه دروغ بزرگه. تو نمیتونی ثابت کنی که دختر اون هنرمنده.
لبخندی زدم.
– من مدارکشو دارم.
از کیفم یه پاکت بیرون آوردم و چندتا عکس و مدرک مربوط به پدرم رو بهشون نشون دادم. عکسهایی از پدرم در حال نقاشی کشیدن، نامههایی از منتقدین هنری و یه گواهی رسمی که من رو به عنوان وارث قانونی پدرم معرفی میکرد.
مادر جونگکوک با دیدن مدارک، دیگه نتونست چیزی بگه. صورتش از خشم سرخ شده بود.
جونگکوک دستم رو گرفت و به سمتش کشید.
– بیا از اینجا بریم.
– کجا؟
– میخوام یه کم با هم تنها باشیم.
از جمع دور شدیم و به یه گوشه دنج از باغ رفتیم.
– باورم نمیشه. تو دختر پارک سو-هیون هستی!
جونگکوک با چشمانی پر از تحسین به من نگاه کرد.
– همیشه فکر میکردم یه راز بزرگ پشت پردهی زندگی تو وجود داره.
– من نمیخواستم این راز رو بهت بگم. میترسیدم که نظرت در مورد من عوض بشه.
– احمق نباش! این یه افتخار بزرگه. تو یه هنرمند هستی، یه نابغه!
– اما…
– اما چی؟
– اما من هنوز یه دختر معمولی هستم.
– نه، تو دیگه یه دختر معمولی نیستی. تو یه زن قوی و باهوشی هستی که میتونه هرچیزی رو به دست بیاره.
جونگکوک سرم رو گرفت و لبهاش رو روی لبهای من گذاشت. یه بوسه عمیق و پرشور که تمام نگرانیها و تردیدهای من رو از بین برد.
درون بغلش احساس امنیت میکردم. میدونستم که با جونگکوک میتونم از هر مانعی عبور کنم.
– من دوستت دارم، ات.
– منم دوستت دارم، جونگکوک.
سکوت مطلق. همه، از جمله مادر جونگکوک، با چشمانی از حدقه درآمده به من خیره شده بودند. انگار که یه روح از گور برخاسته باشم.
مادر جونگکوک، که تا چند لحظه پیش با لحنی تحقیرآمیز با من صحبت میکرد، حالا با صدایی لرزان گفت:
– این… این امکان نداره. پارک سو-هیون سالها پیش فوت کرد.
– پدرم قبل از فوتش، آثارش رو به اسم من ثبت کرده بود. میخواست من بعد از اون، میراث هنریش رو حفظ کنم.
سعی کردم خونسردی خودم رو حفظ کنم، اما قلبم تند میزد. میدونستم که افشای این راز، همه چیز رو تغییر میده.
خانم مسنی که اسم فامیلیام رو پرسیده بود، با هیجان گفت:
– من همیشه عاشق آثار پارک سو-هیون بودم! اون یه نابغه بود.
چند نفر دیگه هم شروع به صحبت کردن کردند و از آثار پدرم تعریف میکردند. مادر جونگکوک که حالا کاملاً رنگش پریده بود، سعی میکرد خودشو جمع و جور کنه.
– این… این یه دروغ بزرگه. تو نمیتونی ثابت کنی که دختر اون هنرمنده.
لبخندی زدم.
– من مدارکشو دارم.
از کیفم یه پاکت بیرون آوردم و چندتا عکس و مدرک مربوط به پدرم رو بهشون نشون دادم. عکسهایی از پدرم در حال نقاشی کشیدن، نامههایی از منتقدین هنری و یه گواهی رسمی که من رو به عنوان وارث قانونی پدرم معرفی میکرد.
مادر جونگکوک با دیدن مدارک، دیگه نتونست چیزی بگه. صورتش از خشم سرخ شده بود.
جونگکوک دستم رو گرفت و به سمتش کشید.
– بیا از اینجا بریم.
– کجا؟
– میخوام یه کم با هم تنها باشیم.
از جمع دور شدیم و به یه گوشه دنج از باغ رفتیم.
– باورم نمیشه. تو دختر پارک سو-هیون هستی!
جونگکوک با چشمانی پر از تحسین به من نگاه کرد.
– همیشه فکر میکردم یه راز بزرگ پشت پردهی زندگی تو وجود داره.
– من نمیخواستم این راز رو بهت بگم. میترسیدم که نظرت در مورد من عوض بشه.
– احمق نباش! این یه افتخار بزرگه. تو یه هنرمند هستی، یه نابغه!
– اما…
– اما چی؟
– اما من هنوز یه دختر معمولی هستم.
– نه، تو دیگه یه دختر معمولی نیستی. تو یه زن قوی و باهوشی هستی که میتونه هرچیزی رو به دست بیاره.
جونگکوک سرم رو گرفت و لبهاش رو روی لبهای من گذاشت. یه بوسه عمیق و پرشور که تمام نگرانیها و تردیدهای من رو از بین برد.
درون بغلش احساس امنیت میکردم. میدونستم که با جونگکوک میتونم از هر مانعی عبور کنم.
– من دوستت دارم، ات.
– منم دوستت دارم، جونگکوک.
- ۲.۱k
- ۰۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط