Royal Veil Part شکارچی سایهها
Royal Veil — Part 19 : شکارچیِ سایهها
شب مثل پتویی سنگین روی قصر افتاده بود.
حیاط خلوت غربی—جایی که معمولاً نگهبانی کم بود—امشب تبدیل به صحنهٔ نقشهٔ تهیونگ شده بود.
جونگکوک دقیقاً همانطور که تهیونگ خواسته بود، تنها قدم میزد.
عمداً آهسته، انگار بیخبر.
اما دستش نزدیک قبضهٔ شمشیر.
باد از میان درختان گذشت… و با خودش صدای خیلی خفیفی آورد.
حرکت.
جونگکوک نایستاد.
فقط گفت:
× هر چی هستی… راه اشتباهی انتخاب کردی.
اما کسی جواب نداد.
سایهای از پشت ستونها بیرون پرید—چاقو در دست.
جونگکوک آماده بود.
فلز به فلز برخورد کرد.
صدای تیز برخورد شمشیر در دل شب پیچید.
سایه فریاد زد:
^ باید از سر راهش دور شی! نمیفهمی؟!
جونگکوک فشار بیشتری آورد.
– از سر راه کی؟!
فرد لحظهای مکث کرد.
نور مشعل روی صورتش افتاد… و جونگکوک شناخت:
یکی از محافظان ارشد… کسی که همیشه ساکت و مطیع بهنظر میرسید.
جونگکوک ناباور:
– تو… چرا؟
محافظ غرید:
^ چون تو… زیادی نزدیک شدی.
در همان لحظه—قدمهای تند.
صدای تهیونگ:
– جونگکوک!
جونگکوک حواسش پرت نشد—اما محافظ فهمید که بازی تمومه.
با خشمی کور، به سمت جونگکوک هجوم برد تا یک ضربهٔ نهایی بزند.
تهیونگ فریاد زد:
– مراقب!!
جونگکوک جاخالی داد…
و شمشیرش با حرکتی دقیق، چاقوی مهاجم را از دستش پرت کرد.
محافظ روی زمین افتاد.
جونگکوک با یک زانو روی سینهاش نشست و شمشیر را روی گردنش گذاشت.
نفسهای سنگین.
سکوت کوتاه.
تهیونگ رسید… و کنارش زانو زد.
– چرا این کارو کردی؟! به چه حقی؟!
محافظ، با نفرتی آمیخته به شکست نگاه کرد:
^ چون شاهزاده… حق نداره به یه محافظ اعتماد خاص داشته باشه.
^ این… قانونه.
تهیونگ آرام گفت:
– این… حسادت بود. نه قانون.
محافظ فقط لبخند تلخ زد و ساکت شد.
---
دقایقی بعد، نگهبانهای دیگر رسیدند و مهاجم بازداشت شد. فرمانده آمد، تعظیم کرد و گفت:
^ جونگکوک… تو ثابت کردی بیگناهی.
^ از فردا—محافظ مخصوص شاهزادهای.
جونگکوک خشکش زد.
تهیونگ نیز.
این یعنی؟…
همیشه در کنار هم.
در هر خطر.
در هر قدم.
فرمانده عقب رفت و آن دو تنها شدند.
---
تهیونگ جلو آمد.
اینبار بدون ترس از چشمها. از قصر. از حرف مردم.
– جونگکوک…
– من از تو نمیترسم. از چیزی که بینمون هست… نمیترسم.
جونگکوک آهسته:
× ولی قصر… همیشه چیزی رو میترسونه.
تهیونگ لبخند نرم اما مطمئنی زد.
یک قدم…
دو قدم…
فاصله از بین رفت.
– پس… باهم بترسیم.
– باهم کنار بیایم.
– و باهم جلو بریم.
جونگکوک نفسش لرزید.
× یعنی… میخوای اینو ادامه بدیم؟
– میخوام بدون نقاب. بدون پنهونکاری.
نگاهها قفل شدند.
اون نگاه خاص… که از اولین بوسهشان شروع شد و هنوز هم ادامه داشت.
تهیونگ آرام پرُسید:
– جونگکوک… کنارم میمونی؟
جونگکوک شمشیر را در نیام گذاشت.
قدمی دیگر نزدیک شد.
× همیشه.
و این «همیشه»…
آرام، اما با اطمینانی بود که هیچ تهدیدی نتوانست کمرنگش کند.
---
دو دل که بالاخره کنار هم ایستادند
قصر هنوز پر از سیاست و خطر بود.
اما امشب…
شبِ بیقراریها پایان یافت.
و از دل تمام سایهها و زخمها—
چیزی واقعی متولد شد.
اعتماد.
جرأت.
و یک شروع تازه.
---
✨ پایان پارت ۱۹
منتظر باش!
حمایت که پارت بعدی اسمات داریم دیگه نتونستم طاقت بیارم 😂🌸
شب مثل پتویی سنگین روی قصر افتاده بود.
حیاط خلوت غربی—جایی که معمولاً نگهبانی کم بود—امشب تبدیل به صحنهٔ نقشهٔ تهیونگ شده بود.
جونگکوک دقیقاً همانطور که تهیونگ خواسته بود، تنها قدم میزد.
عمداً آهسته، انگار بیخبر.
اما دستش نزدیک قبضهٔ شمشیر.
باد از میان درختان گذشت… و با خودش صدای خیلی خفیفی آورد.
حرکت.
جونگکوک نایستاد.
فقط گفت:
× هر چی هستی… راه اشتباهی انتخاب کردی.
اما کسی جواب نداد.
سایهای از پشت ستونها بیرون پرید—چاقو در دست.
جونگکوک آماده بود.
فلز به فلز برخورد کرد.
صدای تیز برخورد شمشیر در دل شب پیچید.
سایه فریاد زد:
^ باید از سر راهش دور شی! نمیفهمی؟!
جونگکوک فشار بیشتری آورد.
– از سر راه کی؟!
فرد لحظهای مکث کرد.
نور مشعل روی صورتش افتاد… و جونگکوک شناخت:
یکی از محافظان ارشد… کسی که همیشه ساکت و مطیع بهنظر میرسید.
جونگکوک ناباور:
– تو… چرا؟
محافظ غرید:
^ چون تو… زیادی نزدیک شدی.
در همان لحظه—قدمهای تند.
صدای تهیونگ:
– جونگکوک!
جونگکوک حواسش پرت نشد—اما محافظ فهمید که بازی تمومه.
با خشمی کور، به سمت جونگکوک هجوم برد تا یک ضربهٔ نهایی بزند.
تهیونگ فریاد زد:
– مراقب!!
جونگکوک جاخالی داد…
و شمشیرش با حرکتی دقیق، چاقوی مهاجم را از دستش پرت کرد.
محافظ روی زمین افتاد.
جونگکوک با یک زانو روی سینهاش نشست و شمشیر را روی گردنش گذاشت.
نفسهای سنگین.
سکوت کوتاه.
تهیونگ رسید… و کنارش زانو زد.
– چرا این کارو کردی؟! به چه حقی؟!
محافظ، با نفرتی آمیخته به شکست نگاه کرد:
^ چون شاهزاده… حق نداره به یه محافظ اعتماد خاص داشته باشه.
^ این… قانونه.
تهیونگ آرام گفت:
– این… حسادت بود. نه قانون.
محافظ فقط لبخند تلخ زد و ساکت شد.
---
دقایقی بعد، نگهبانهای دیگر رسیدند و مهاجم بازداشت شد. فرمانده آمد، تعظیم کرد و گفت:
^ جونگکوک… تو ثابت کردی بیگناهی.
^ از فردا—محافظ مخصوص شاهزادهای.
جونگکوک خشکش زد.
تهیونگ نیز.
این یعنی؟…
همیشه در کنار هم.
در هر خطر.
در هر قدم.
فرمانده عقب رفت و آن دو تنها شدند.
---
تهیونگ جلو آمد.
اینبار بدون ترس از چشمها. از قصر. از حرف مردم.
– جونگکوک…
– من از تو نمیترسم. از چیزی که بینمون هست… نمیترسم.
جونگکوک آهسته:
× ولی قصر… همیشه چیزی رو میترسونه.
تهیونگ لبخند نرم اما مطمئنی زد.
یک قدم…
دو قدم…
فاصله از بین رفت.
– پس… باهم بترسیم.
– باهم کنار بیایم.
– و باهم جلو بریم.
جونگکوک نفسش لرزید.
× یعنی… میخوای اینو ادامه بدیم؟
– میخوام بدون نقاب. بدون پنهونکاری.
نگاهها قفل شدند.
اون نگاه خاص… که از اولین بوسهشان شروع شد و هنوز هم ادامه داشت.
تهیونگ آرام پرُسید:
– جونگکوک… کنارم میمونی؟
جونگکوک شمشیر را در نیام گذاشت.
قدمی دیگر نزدیک شد.
× همیشه.
و این «همیشه»…
آرام، اما با اطمینانی بود که هیچ تهدیدی نتوانست کمرنگش کند.
---
دو دل که بالاخره کنار هم ایستادند
قصر هنوز پر از سیاست و خطر بود.
اما امشب…
شبِ بیقراریها پایان یافت.
و از دل تمام سایهها و زخمها—
چیزی واقعی متولد شد.
اعتماد.
جرأت.
و یک شروع تازه.
---
✨ پایان پارت ۱۹
منتظر باش!
حمایت که پارت بعدی اسمات داریم دیگه نتونستم طاقت بیارم 😂🌸
- ۲.۳k
- ۰۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط