دریا ی چشمان او
از زبان نویسنده*
پسر با مو های نارنجی روی تخت بیمارستان خوابیده بود بی خبر از نگرانی مرد مو قهوه ای. چقدر این ۲ سال برای مرد مو قهوه ای درد داشت. هر لحظه خود را لعنت می کرد برای این اتفاق.
*فلش بک*
پسر مو نارنجی چویا به سمت خانه ای می رفت که با عشق پوشیده بود. بیخبر از اینکه حالا خانه غرق در خون بوددر را باز کرد.
چویا:دازای کجایی چرا چراغا....
حرفش با دیدن جنازه برادرش ورلاین روی زمین و دیدن چاقو خونی در دست دازای توی دهنش ماسید.
چشمای قرمزی که نشانه ای از نور نداشتند لبخند جنون آمیزی به لب های مرد مو قهوه ای انگار تسخیر شده بود.
با دیدن اون صحنه از ترس ناخوداگاه فرار کرد بی توجه به صدای آن مرد که عاشقانه دوستش می داشت و ناگهان......
تصادف کرد و زمین غرق خون شد
*پایان فلش بک*
بعد از اون اتفاق به مدت ۲ سال به خواب طولانی رفت.
خوابی که در هر لحظه اش صدای گریه ی مرد مو قهوه ای بود
*از زبان دازای*
مثل هروز فرشته من توی خواب سر میبرد. راستش گفتم به ياد قدیما به ياد چشمای دریایی چوچو جونم برم دریا اونم نه هر دریایی
میرم جایی که فرشته کوچولوم رو دیدم.
وقتی رسیدم روی یه سخره نشستم بافکر کردن بهش یه بغض عجیبی توی گلوم جمع شد.
زمزمه وار گفتم
دازای: اخ که چقدر دلم تنگ شده برای صداش برای دریای نگاهش برای همه چیزش(مکث کردن)حاضرم داراییم رو بدم که دوباره صدام کنه حاضرم جونم و بدم
تا جونش برگرده
اشک اروم از چشمام میآمد پایین
دازای:این بی انصافی نیست...چرا فرشتهی من باید بره...چرا اینقدر زود...چرا باید قولمونو بشکنیم...نمیخوام ما...من بشه
پسر با مو های نارنجی روی تخت بیمارستان خوابیده بود بی خبر از نگرانی مرد مو قهوه ای. چقدر این ۲ سال برای مرد مو قهوه ای درد داشت. هر لحظه خود را لعنت می کرد برای این اتفاق.
*فلش بک*
پسر مو نارنجی چویا به سمت خانه ای می رفت که با عشق پوشیده بود. بیخبر از اینکه حالا خانه غرق در خون بوددر را باز کرد.
چویا:دازای کجایی چرا چراغا....
حرفش با دیدن جنازه برادرش ورلاین روی زمین و دیدن چاقو خونی در دست دازای توی دهنش ماسید.
چشمای قرمزی که نشانه ای از نور نداشتند لبخند جنون آمیزی به لب های مرد مو قهوه ای انگار تسخیر شده بود.
با دیدن اون صحنه از ترس ناخوداگاه فرار کرد بی توجه به صدای آن مرد که عاشقانه دوستش می داشت و ناگهان......
تصادف کرد و زمین غرق خون شد
*پایان فلش بک*
بعد از اون اتفاق به مدت ۲ سال به خواب طولانی رفت.
خوابی که در هر لحظه اش صدای گریه ی مرد مو قهوه ای بود
*از زبان دازای*
مثل هروز فرشته من توی خواب سر میبرد. راستش گفتم به ياد قدیما به ياد چشمای دریایی چوچو جونم برم دریا اونم نه هر دریایی
میرم جایی که فرشته کوچولوم رو دیدم.
وقتی رسیدم روی یه سخره نشستم بافکر کردن بهش یه بغض عجیبی توی گلوم جمع شد.
زمزمه وار گفتم
دازای: اخ که چقدر دلم تنگ شده برای صداش برای دریای نگاهش برای همه چیزش(مکث کردن)حاضرم داراییم رو بدم که دوباره صدام کنه حاضرم جونم و بدم
تا جونش برگرده
اشک اروم از چشمام میآمد پایین
دازای:این بی انصافی نیست...چرا فرشتهی من باید بره...چرا اینقدر زود...چرا باید قولمونو بشکنیم...نمیخوام ما...من بشه
- ۳.۰k
- ۰۵ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط