رمان آخرین بوسه

رمان آخرین بوسه🤤
پارت بیست و چهار👇
رضا:( اسمش پانیذ بود ، بنظرم زیباترین دختری بود که تو عمرم دیدم ، زیبا مهربون دوست داشتنی...، منو اون داشتیم توی رفاقت صمیمی میشدیم ولی اون نمیدونست که من چقدر عاشقشم . چند سال رفیق بودیم تا اینکه اون با پسری که میتونست بهش اعتراف کنه چقدر دوسش داره و مواظبشه رو‌پیدا کرد ، ممد رو پیدا کرد)
نیکا:( ممد روشنفکر؟!!!)
رضا:( آره ، الان اونا یه کاپل معروف توی اینستا هستن و من موندم با حسرت نگفتن یه دوست دارم به پانیذ🥲)
نیکا:( دورت بگردم گریه میکنی؟؟)
رضا اشکاشو پاک کرد ؛ رضا:( نه نه)
نیکا رضا رو بغل کرد ، نیکا:( داداشیی اشکال نداره🥺)
گوشی رضا زنگ‌خورد ، رضا گوشیشو نگاه کرد بعدش به نیکا نگاه کرد . رضا:( متینه)
نیکا:( جوابشو نده🙄)
رضا:( نگرانته گناه داره)
نیکا:( ولش)
رضا گوشیشو گزاشت تو جیبش . رضا :( تو واقعا عاشق متینی؟)
نیکا:( اره )
رضا:( پس چرا گفتی جوابشو ندم؟)
نیکا:( اگه رابطم رو با متین ادامه بدم متین میمیره واسه همین دارم ازش فاصله میگیرم🥲)
رضا:( چطو؟)
نیکا:( یه ناشناس پیامم داده و گفته)
رضا:( شمارشو نشونم بده ببینم شابد بدونم کیه)
نیکا شمارشو نشون رضا داد .
رضا :( این شماره مخفی محل کاره😐)
نیکا:( رضا واقعا نمیدونم باید چیکار کنم😭 ، من خیلی از خودم متنفرم من بخاطر پول متین باهاش رل زدم ولی الان عاشقشم و بخاطر اینکه نمیره باید ازش فاصله بگیرم و متین نمیتونه این قضیه رو قبول کنه😭)
رضا:( هیس اجی کوچولوم ، تو فقط بخاطر زندگی متین داری احساساتتو کنار میزاری🙂)
متین داد زد:( نیکااا)
رضا و نیکا پشتشونو نگاه کردن دیدن متین پیداشون کرده.
متین رفت لباس رضا رو گرفت ، متین:( عوضی چرا زنگت میزنم جواب نمیدی مرتیکه هول)
نیکا:( متین ولش کن!!!)
متین:( تو خفه شو)
نیکا یک سیلی محکم تو‌گوش متین زد ، متین لباس رضا رو‌ ول کرد و دستشو رو صوگزاشت گذاشت.
متین:( من بخاطر تو از ایران اومدم بیرون ! جونم تو خطره بعد تو... بیخیالش😒)
نیکا:( من چی؟!!!)
متین:( گفتم بیخیالش)
نیکا:( حرفتو بزن!!)
متین:( بعد تو با جنـ❌ـدگی تمام با رفیقت تو رابطه ای)
نیکا:( م من با رضا تو رابطه نیستم!)
متین:( آره واضحه)
نیکا:( میخوای حقیقتو بدونی!یکم پیش یکی پیامم داد گفت اگه رابطم رو‌باهات تموم نکنم میکشنت! الان هم داشتم این قضیه رو به رضا میگفتم ولی تو با بی شعوری نمام میگی من با رضا تو رابطم🥲😐)
متین:( هن؟ کی گفته؟؟ ینی چی؟؟)
نیکا:( همینی که شنیدی)
متین سر نیکا رو‌گرفت و چسبوند به سینش و بغلش کرد
متین:( ببخشید)
نیکا متینو هل داد اونطرف ، نیکا:( میگم باید ازم فاصله بگیری!)
🙂ادامه پارت بعدی🙂
دیدگاه ها (۰)

رمان آخرین بوسه🤤پارت بیست و پنج👇متین:( نیکا ببین برام مهم نی...

رمان آخرین بوسه🤤پارت بیست و شش👇نیکا:( گوشنمه🥺✨)متین:( وای فد...

رمان آخرین بوسه🤤پارت بیست و سه👇بلاخره رقتن تو اتاقشون...متین...

ولی من با این ادیتم گریه کردم...😅💔

black flower(p,253)

جیمین فیک زندگی پارت ۷۶#

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط