حقیقت پنهان

حقیقت پنهان🌱
part 43
رضا: شتتت
پلیس: بله؟
رضا: امم هیچی
خب خیلی ممنون من میرم از یه راه دیگه خواهرمو میرسونم
پلیس: خدا به همراتون
رضا:*دور زدیم از اونجا رفتیم*
رضا: وایی حالا چیکار کنممم
پانیذ: *هنیی کشیدم یه ایده ی خیلی خفن توی ذهنم بود*
پانیذ: من فهمیدممم
رضا:*با هنیییی که پانیذ کشید بلافاصله پامو گذاشتم رو ترمز *
رضا: چیشد خوبی؟؟
پانیذ: من فهمیدم چیکار کنی
رضا: خب اینو نمیتونستی اروم تر بگی تو دختر.... سکته کردم..
پانیذ: ببخشید
رضا: خب حالا اشکال نداره بگو چی میخواستی بگی
پانیذ: من میگم الان بریم خونه، عصر همه باهم بریم شهر بازی... من و نیکا و مهشاد و دیانا... با تو و دوستای تو
رضا: فکر بدی هم نیستااا
پانیذ: من هیچ وقت فکر بد نمیکنم😌
رضا: اوفففف(این چی بود من نوشتم😐😂)
پانیذ: خب الان بریم خونه که دیگه کم کم کارامونو بکنیم
رضا: نه دیگه تازه ساعت 15:30 به نظرم نریم خونه
پانیذ: خب پس کجا بریم؟
رضا: عامممم بریم سینما ؟
پانیذ: الاننن
رضا: ارهه
پانیذ: اخه فیلم ندارع سینما
(نویسنده:و منی که 3 بار تاحالا رفتم فیلم فسیل رو دیدم😂)
رضا: خب ولی من نمیخوام بریم خونههههه
پانیذ: خب باشه بیا بریم همون سینما
رضا: اوک


رضا میخواد پانیذو بکشونه سمت خودشاا😂حالا کم کم باهم رل میزنن
اینا دومین کاپلی ان که اوکی میشن باهم
ولی اگه گفتید اولین کادل کیاعن؟؟
اگه درست گفتید معلومه رمانمو خوندید..... چون اخه کسی از رمانم حمایت نمیکنه🥲💔
دیدگاه ها (۱۴)

حقیقت پنهان🌱part 44 ............... مامان نیکا:*به سمت مغازه...

شمارو نمیدونم ولی من شیپ این چند نفرو دوس دارم🙂

حقیقت پنهان🌱part42رضا:*یه پاساژ میشناختم که یه سره باز بود پ...

خب خب خبایشونو لطفا فالو کنیدفالو کردید بگید تا خودم بهتون ب...

هنرمند کوچولوی من 😘

the other side of the world

رمان عضو هشتم :

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط