در جست و جوی حقیقت (پارت 8)
آنچه گذشت:
دیگه صداش محکم نبود .... با صدایی آرومی که ترس هم به آن آمیخته شده بود گفت: سونیک خارپشت .... مرده .
ادامه داستان:زمان حال:
از زبان تیلز:
قلبم از تپش افتاد و برای چند لحظه همه جارو سیاه دیدم . سیلور دید که دارم تلو تلو می خورم برای همیندستم رو گرفت و گفت: ولی قطعی نیست ... هنوز مدرکی پیدا نشده و من خوشبختانه میدنم چطور اوضاع رو درست کنم . این جمله ی اخرش منو امیدوار کرد . با صدای خفه ای گفتم : چطور؟ سیلور با اعتماد به نفس گفت: من یه برادر بزرگتر دارم که پلیس بین المللیه و هیچ پرونده ای تو این جهان وجود نداره که اون زیر نظرش نداشته باشه . بعد هم دستام رو ول کرد و با تلفن شماره گیری کرد . تو این بین که سیلور داشت با تلفن صحبت می کرد من دیگه نتونستم بغضم رو نگه دارم و گذاشتم اشک هام سرازیر بشن .
سیلور بعد مدتی تلفن رو قطع کرد و به من نگاه کرد . اگر اون چشم های امید بخشش نبود تا الان سکته رو زده بودم و با صدای گریان و شکسته شکسته گفتم: اون میاد ... یعنی باید بیاد ... آره؟ سیلور با لبخندی که معلوم بود فقط می خواست به من امید بده گفت:البته (بعد چهرش جدی شد و نگاهش از من برداشته شد و ادامه داد) فقط باید همهی افرادی رو که تا قبل از ناپدید شدنش باهاش ارتباط داشتن رو اینجا جمع کنیم .
اشک هامو پاک کردم ولی هنوز نمی دونستم چی بگم و چه واکنشی نشون بدم که سیلور با صدایی رسا و زیبا گفت:افراد شرکت با من ... ولی خانواده و بقیه با شما . میتونم روی شما حساب کنم؟ راستش رو بخواید همین نوع حرف زدنش باعث میشه ادم نتونه حرفش رو رد کنه یا رو حرفش حرفی بزنه .
- آ ... آره
+ خیلی هم عالی . می تونید بهشون زنگ بزنید و هماهنگ کنید که کی حضور پیدا کنند؟ چون برادرم گفت یک تاریخ دقیق بگم تا تشریف بیارن . سری به نشانه ی تائید تکون دادم و بی معتلی به همه زنگ زدم .
دو روز بعد
خونه تیلز : از زبان تیلز:
همه دور هم جمع شده بودیم و هیچ کس حرفی نمی زد . تو چهره ی تک تکششون می تونستم ترس رو ببینم . سکوت حکم فرما بود که صدای امی فضا رو پر کرد: خب تیلز اون پلیسه گفت کی میاد؟
سرم رو بالا گرفتم و به امی نگاه کردم ... انگار با زبون بی زبونی می گفت از این سکوت مرموز بدش میاد . منم در جواب گفتم: آه اون (به ساعت مچیم نگاه کردم و در ادامه گفتم) گفت ساعت 3 اونجاست (بعد به همه نگاه کردم و ادامه دادم) ما یک نیم ساعت باید زودتر اونجا باشیم پس بهتره الان بریم حاضر شیم .
این داستان ادامه دارد ...
نویسنده: تورو خدا بگید از نظرتون کی پلیسه؟:)
کامنتا خوندن داره:>
دیگه صداش محکم نبود .... با صدایی آرومی که ترس هم به آن آمیخته شده بود گفت: سونیک خارپشت .... مرده .
ادامه داستان:زمان حال:
از زبان تیلز:
قلبم از تپش افتاد و برای چند لحظه همه جارو سیاه دیدم . سیلور دید که دارم تلو تلو می خورم برای همیندستم رو گرفت و گفت: ولی قطعی نیست ... هنوز مدرکی پیدا نشده و من خوشبختانه میدنم چطور اوضاع رو درست کنم . این جمله ی اخرش منو امیدوار کرد . با صدای خفه ای گفتم : چطور؟ سیلور با اعتماد به نفس گفت: من یه برادر بزرگتر دارم که پلیس بین المللیه و هیچ پرونده ای تو این جهان وجود نداره که اون زیر نظرش نداشته باشه . بعد هم دستام رو ول کرد و با تلفن شماره گیری کرد . تو این بین که سیلور داشت با تلفن صحبت می کرد من دیگه نتونستم بغضم رو نگه دارم و گذاشتم اشک هام سرازیر بشن .
سیلور بعد مدتی تلفن رو قطع کرد و به من نگاه کرد . اگر اون چشم های امید بخشش نبود تا الان سکته رو زده بودم و با صدای گریان و شکسته شکسته گفتم: اون میاد ... یعنی باید بیاد ... آره؟ سیلور با لبخندی که معلوم بود فقط می خواست به من امید بده گفت:البته (بعد چهرش جدی شد و نگاهش از من برداشته شد و ادامه داد) فقط باید همهی افرادی رو که تا قبل از ناپدید شدنش باهاش ارتباط داشتن رو اینجا جمع کنیم .
اشک هامو پاک کردم ولی هنوز نمی دونستم چی بگم و چه واکنشی نشون بدم که سیلور با صدایی رسا و زیبا گفت:افراد شرکت با من ... ولی خانواده و بقیه با شما . میتونم روی شما حساب کنم؟ راستش رو بخواید همین نوع حرف زدنش باعث میشه ادم نتونه حرفش رو رد کنه یا رو حرفش حرفی بزنه .
- آ ... آره
+ خیلی هم عالی . می تونید بهشون زنگ بزنید و هماهنگ کنید که کی حضور پیدا کنند؟ چون برادرم گفت یک تاریخ دقیق بگم تا تشریف بیارن . سری به نشانه ی تائید تکون دادم و بی معتلی به همه زنگ زدم .
دو روز بعد
خونه تیلز : از زبان تیلز:
همه دور هم جمع شده بودیم و هیچ کس حرفی نمی زد . تو چهره ی تک تکششون می تونستم ترس رو ببینم . سکوت حکم فرما بود که صدای امی فضا رو پر کرد: خب تیلز اون پلیسه گفت کی میاد؟
سرم رو بالا گرفتم و به امی نگاه کردم ... انگار با زبون بی زبونی می گفت از این سکوت مرموز بدش میاد . منم در جواب گفتم: آه اون (به ساعت مچیم نگاه کردم و در ادامه گفتم) گفت ساعت 3 اونجاست (بعد به همه نگاه کردم و ادامه دادم) ما یک نیم ساعت باید زودتر اونجا باشیم پس بهتره الان بریم حاضر شیم .
این داستان ادامه دارد ...
نویسنده: تورو خدا بگید از نظرتون کی پلیسه؟:)
کامنتا خوندن داره:>
- ۵.۶k
- ۲۶ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط