پارت ۸ فیک دشت باز

پارت ۸.
ویو یونگی
وارد اتاق شدن و رفتم یه لباس پوشیدم ( عکسش رو میزارم ) و رفتم پایین و روی مبل نشستم و منتظر بقیه موندم
ویو یونگی
از روی تخت بلند شدم و لباسم رو پوشیدم و داشتم از پله پایین و ات رو دیدم
ناخودآگاه ذوق کردم ولی نشون ندادم
الی و ۱ سرباز همراه ما قرار بود بیان
از پله پایین اومدم و گفتم بریم


راه افتادیم و سوار یه کالسکه شدیم حدود ۳۰ دقیقه تو راه بودیم
ویو ا.ت
وقتی توی راه بودیم. خونمون رو توی فاصله ۴۰۰ متری دیدم و گفتم سرنوشت مزخرفیه
ولی بغض کردم. قلبم میگفت گربه کن ولی مغزم میگفت گریه نکن
ویو یونگی. حس کردم ا.ت حالش خوب نیس بدون اینکه بعش نگاه کنم گفتم. حالت خوبه ؟ ( سرد )
ا.ت: چی ! ا. اره
سرباز : ارباب جوان رسیدیم



به دروازه رسیدیم و پیاده شدیم الی بالا سرم چتر گرفت هوا به طرز عجیبی دلگیر بود
کل نگاه های مردم رو به ما بود به به مغازه رسیدیم
یونگی. : اول لباس تورو میخریم وارد شو ( جدی )
وارد که شدیم یه خانم تقریبا مسن سال جلو اومد
اجوما: سلام. درود ارباب جوان چه کمکی از من بر میاد ( با تعظیم )
یونگی رو به من کرد. علامت داد بگو
ا.ت: ببخشید من لباس برای مراسم عزاداری میخواستم
اجوما: حتما بانوی جوان دنبالم بیاین. ارباب جوان میتونن روی مبل بشینن
ویو ا.ت اجوما منو به اتاق پشت برد و یه لباس بهم داد
پوشیدم و بهم گفت بیا بیرون
اومدم بیرون و جلو یونگی وایسادم. چند دقیقه ای بهم زل زد و گفت
نظر خودت چیه
ا.ت : خوبه
اجوما: این جزع بهترین لباس های فروشگاه هست
ا.ت : همینو برمیدارم
داشتم میرفتم تا لباسم رو عوض کنم که صدای دوتا فروشنده همسن خودم رو شنیدم
فروشنده ۱ : شنیدی یکی از مزرعه های معروف آتیش گرفته
فروشنده ۲ : اره و خاندان مین دختری که زنده مونده رو به فرزند خونده گی گرفتن خیلی عجیبه
فروشنده ۱: آره دیگه. همین دختر پاستوریزه هست پوزخند
ا.ت : برای بار صدم قلبم شکست یعنی مردم اینجوری راجب من فکر میکنن فروشنده ۲ : خیلی خوش شانس عه همه دخترا ارزو دارن یه روز با ارباب جوان معاشرت کنن وای دارم از حسودی میمیرم ( ادمین : خودم میام حسودی رو کلمه به کلمه میکنم تو کون...... )
ا ت : لباسم رو عوض کردم و بیرون اومدم مطمئن بودم چشمام قرمز شده و بغض از توی چهرم پیداس


اسلاید اول لباس ا.ت برای آمدن به دهکده
اسلاید دو لباس یونگی
اسلاید ۳ لباسی که برای ا.ت خریدن
دیدگاه ها (۰)

پارت ۹ دشت باز

پارت ۱۰. دشت باز

پارت ۷ دشت باز

پارت 10 بادیگارد رفت بیرون و جعبه رو باز کردم دیدم یه لباس خ...

❣پارت ششم❣ویو جونگکوک: نمیدونم چراوقتی گفت چیزی دیگه ای نمیخ...

پارت 8 جونگکوک:وایسا ا/ت: بله جونگکوک: هیچی برو ا/ت: وا چشه ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط