آنها روی مبل نشسته بودن آماندا به این فکر میکرد که او
...آنها روی مبل نشسته بودن، آماندا به این فکر میکرد که اون بهترین دوست پسر دنیا رو داره، انگار یادش رفته بود رابطشون مثل یه جور معامله کلیشه ای بود، درحالی که تلویزیون تماشا میکردن...کریس نگاهی به آماندا کرد و لبخند زد، او هم تفکراتی درباره آماندا توی ذهنش داشت...غرق در فکر بود..شاید درباره خیانت هایی که کرده بود فکر میکرد! اما چیزی نمیگفت..انقدر غرق شده بود که متوجه گذر زمان نشد، وقتی پلک زد..ناگهان چیزی وارد چشمانش شد، کریس شروع کرد به فریاد زدن..آماندا درحالی که یک چاقو توی چشم کریس فرو کرده بود، گفت؛" عشق من..اینجوری دیگه هیچکس به جز من رو نمیبینی..."
شروع لذت بخشی بود..قبول دارم!"🗿💅🏻
شروع لذت بخشی بود..قبول دارم!"🗿💅🏻
- ۳.۰k
- ۲۹ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط