myEx
#my_Ex
Part15
-درسته ولی...من چیزی برای از دست دادن ندارم...
ویو راوی:
سه زوز بعد از قرار مدار ها با گروها جمع کردنشون جنگکوک با تهیانگ به سمت عمارت پدرش رفتن.
وقتی رسیدن چیزی که جنگکوک دیدی با تصوراتش اصلا جور نبود خونه که نمیشد بهش گفت قصر بود
وقتی زنگ و زد بعد چند ثانیه در باز شد
جنگکوک کمی مردد بود ولی وارد شد
حیاط خونه خیلی بزرگ بود و خیلی سرسبز بود گل های رز ابی کل باغچه رو فرا گرفته بود
حتما باید یه سریداری داشته باشه چون گل خیلی سرزنده و حیاط خیلی تر و تمیز بود.
وقتی به در ورودی عمارت رسیدن یک خانوم مسنی که موها سفید با رگهای طلایی رنگ و یک کت و دامن مشکی پوشیده بود به سمت جنگکوک و تهیانگ اومد
وقتی جلوشون ایستاد چشماش برق میزد
*ایگو...باهاش مو نمیزنی(چشماش بغضی شده بود)
-سلام...عام من جئون جنگکوگم واین هم...
'سلام اجوما خیلی وقت ندیدمتون...
*اره خیلی وقت میشه...خیلی بزرگ شدی زمان خیلی زود میگذره
-تهیانگ میشناسیشون؟
'اهوم اجوما وقتی بچه بودم چند باری با عمو پیششون اومدم
*بیایین داخل...
*چطور شد که اومدی؟!
-راستش عموی تهیانگ بهم گفت پدرم برام پول گذاشت گفت باید بیام اینجا
*ببینم به سن قانونی رسیدی نه؟
-بله تقریبا نزدیک21سالگیم
*خوبه،پس باید اینجا رو بنامت بزنم
-چ...چی؟!به نام من؟!چرا؟
*خب معلومه چرا،چون این خونه پدرته خی یعنی خونه توئه
'چینچااا؟!!
*اره بعد از فوت پدرت همه داریش به نام من شد و...
-چرا اونوقت شما؟!
*ایگو ایگو دقیقا مثل خودشی عجول، بزار حرفم تموم شه
-بیانه...(ببخشید)
*خب من تنها فرد مورد اطمینانش بودم
من و مادرت...دوستای دوران دبیرستان هم بودیم از موقعی که باهاش اشنا شدم پیشش بودم...
-حتا اون روزی که کشته شد؟!
*...اره
-چجوری...
*اون روز وقتی متوجه حضور لیون شدیم مادرت ازم خواست تو رو ببرم یه جا امن قبل از اینکه اسیبی ببینی...
-تنها ولش کردین و رفتین؟!اخه چراا؟!
*میخواستی چیکار کنم ؟!همونجا میموندم و تا توهم کشته بشی
-(با گریه ای که دیگه نتونست نگه دار و فریاد گفت )زنده موندنم چه فایده ای داره وقتی پدر و مادر ندارم
زنده موندم چه فایده ای داره وقتی دارم بزور نفس میکشم
زنده موندم چه فایده ای داره وقتی نمیتونم زندگی کنم
زنده موندم چه فایده ای داره که از شادی فقط بلد تلفظش کنم
ادامش کپشن...
Part15
-درسته ولی...من چیزی برای از دست دادن ندارم...
ویو راوی:
سه زوز بعد از قرار مدار ها با گروها جمع کردنشون جنگکوک با تهیانگ به سمت عمارت پدرش رفتن.
وقتی رسیدن چیزی که جنگکوک دیدی با تصوراتش اصلا جور نبود خونه که نمیشد بهش گفت قصر بود
وقتی زنگ و زد بعد چند ثانیه در باز شد
جنگکوک کمی مردد بود ولی وارد شد
حیاط خونه خیلی بزرگ بود و خیلی سرسبز بود گل های رز ابی کل باغچه رو فرا گرفته بود
حتما باید یه سریداری داشته باشه چون گل خیلی سرزنده و حیاط خیلی تر و تمیز بود.
وقتی به در ورودی عمارت رسیدن یک خانوم مسنی که موها سفید با رگهای طلایی رنگ و یک کت و دامن مشکی پوشیده بود به سمت جنگکوک و تهیانگ اومد
وقتی جلوشون ایستاد چشماش برق میزد
*ایگو...باهاش مو نمیزنی(چشماش بغضی شده بود)
-سلام...عام من جئون جنگکوگم واین هم...
'سلام اجوما خیلی وقت ندیدمتون...
*اره خیلی وقت میشه...خیلی بزرگ شدی زمان خیلی زود میگذره
-تهیانگ میشناسیشون؟
'اهوم اجوما وقتی بچه بودم چند باری با عمو پیششون اومدم
*بیایین داخل...
*چطور شد که اومدی؟!
-راستش عموی تهیانگ بهم گفت پدرم برام پول گذاشت گفت باید بیام اینجا
*ببینم به سن قانونی رسیدی نه؟
-بله تقریبا نزدیک21سالگیم
*خوبه،پس باید اینجا رو بنامت بزنم
-چ...چی؟!به نام من؟!چرا؟
*خب معلومه چرا،چون این خونه پدرته خی یعنی خونه توئه
'چینچااا؟!!
*اره بعد از فوت پدرت همه داریش به نام من شد و...
-چرا اونوقت شما؟!
*ایگو ایگو دقیقا مثل خودشی عجول، بزار حرفم تموم شه
-بیانه...(ببخشید)
*خب من تنها فرد مورد اطمینانش بودم
من و مادرت...دوستای دوران دبیرستان هم بودیم از موقعی که باهاش اشنا شدم پیشش بودم...
-حتا اون روزی که کشته شد؟!
*...اره
-چجوری...
*اون روز وقتی متوجه حضور لیون شدیم مادرت ازم خواست تو رو ببرم یه جا امن قبل از اینکه اسیبی ببینی...
-تنها ولش کردین و رفتین؟!اخه چراا؟!
*میخواستی چیکار کنم ؟!همونجا میموندم و تا توهم کشته بشی
-(با گریه ای که دیگه نتونست نگه دار و فریاد گفت )زنده موندنم چه فایده ای داره وقتی پدر و مادر ندارم
زنده موندم چه فایده ای داره وقتی دارم بزور نفس میکشم
زنده موندم چه فایده ای داره وقتی نمیتونم زندگی کنم
زنده موندم چه فایده ای داره که از شادی فقط بلد تلفظش کنم
ادامش کپشن...
- ۱.۱k
- ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط