ز بس بی تاب آن زلف پریشانم نمی دانم

...
ز بس بی تاب آن زلف پریشانم، نمی دانم
حبابم، موج سرگردان طوفانم؟ نمی دانم

حقیقت بود یا دور و تسلسلْ حلقۀ زلفت؟
هزار و یک شب این افسانه می خوانم، نمی دانم

سراسر صرف شد عمرم همه محو نگاه تو
ولی از نحوۀ چشمت چه می دانم؟ نمی دانم

چو اشکی سرزده یک لحظه از چشم تو افتادم
چرا در خانۀ خود عین مهمانم؟ نمی دانم

ستاره می شمارم سال های انتظارم را:
هزار و سیصد و چندین و چندانم؟ نمی دانم

نمی دانم بگو عشق تو از جانم چه می خواهد؟
چه می خواهد بگو عشق تو از جانم؟ نمی دانم....
دیدگاه ها (۶)

...دانی که نِگاهی به نگاهَت نِگران است؟!در مرگ دلم پای خیالت...

...بازهم پاییز و فصل عاشقی و رنگ هابازهم پاییز و برگ و خشخش ...

..عشق یعنی غزلت تشنه باران باشددو سه خط شعر که آبستن طوفان ب...

..تحمل کن که باید دل بریدن را بلد باشیببینی ، بو کنی ، اما ن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط