ظهور ازدواج
ظهور ازدواج
پارت ۳۹۴
رفتم تو اشپزخونه....خوشبختانه سوپ آماده داشتیم و فك كنم براي هر دومون بهترین غذاي ممکن بود.حاضرش کردم و توی یه ظرف کشیدم و بردمش براي جيمین. جدي به بالشتش تکیه داده بود و با اخم باريکي با گوشیش ور میرفت.رفتم جلو و سيني غذا رو روي پاش گذاشتم. نگاهي به غذا و بعد من کرد
جیمین : خودت خوردي؟
لبخند زدم و گفتم الا: میخورم
سرفه اي زد و قاشقو برداشت جیمین : ممنون.. برو بخور
الا: بخور ببین دست پختم خوبه.. متعجب ابرو بالا انداخت و گفت
جیمین : تو پختي؟
الا : بله..
ناباور به سوپ نگاه کرد و گفت جیمین : شوخي ميکني؟
خندیدم و گفتم الا : اره بابا.. حاضریه..مطميني كمك نميخواي؟
اخم کرد و گفت جیمین : دستام هنوز سالمن..
الا : برخلاف مغز و قلبت..
سرش رو بلند کرد و عمیق نگام کرد ولي بي توجه بهش رفتم سراغ غذاي خودم واقعا غذاي گرم توی خونه یه چیز دیگه است.. خوشحالم که از اون جهنم زنده بیرون اومدم و دوباره میچشمش.. لبخند زدم.
واقعا بساطي بوداا.. تلفن خونه زنگ خورد.
بلند گفتم الا: ميخواي جواب بدي؟
جدي گفت جیمین: نه.. ولش کن
تا آخر زنگ خورد و رفت رو پیغامگیر و صداي جوزف تو سالن پیچید جوزف :الا.. جيمین. دارين استراحت میکنین؟ یه کم نگرانتونم یه خبر بهم بدین
و با لحن شادی گفت جوزف : در ضمن از جفتتون خیلی خیلی
ممنونم..میدونم به شما خیلی بد گذشت اما..اولاش براي من خيلي خوب بود و تونستم خودمو جمع کنم و الانم..نیکول از این دختره پرستاره که الا معرفیش کرده بود كمك گرفته و حسابی وضعیت خونه و بچه ها رو سر و سامون دادن..مرسي.. فعلا به نیکول نگفتم چه اتفاقی براتون افتاده که نگران نشه..خونه منه.. احتمالاً شب بهتون سر میزنه. خوش باشین
وقطع کرد.ذلبخند عميقي زدم و رفتم سمت اتاق جیمین و دست به سینه
جلوي در وایستادم و نگاش کردم اونم لبخند داشت. با ذوق گفتم
الا : ببین شرایط بر وقف مراد کي شده؟
لبخندش رو عمیق تر کرد و گفت جیمین: همش کار توعه
الا : و تو
نفس عميقي کشید و گفت جیمین :نه..
الا :خوبی؟
گرفته گفت جیمین :اره..
رفتم جلو و ظرف خالي شده سوپش رو برداشتم
الا : بازم میخوای؟
سر به نه تکون داد و
الا : باید پانسمان زخمت رو عوض کنم..
رفتم وسایل پانسمان رو برداشتم و برگشتم تو اتاق پیشش. کنار تختش رو زمین نشستم و پیرهنش رو آروم بالا زدم. سعی کردم اصلا نگاش نکنم.
جدي کارم رو کردم و وسایل رو جمع کردم و رفتم سمت در و گف الا : كاري داشتي صدام کن..میرم دوش بگیرم..
گرفته دست به پهلوش .گرفت برگشتم الا: میخوای بریم دکتر؟
کلافه گفت جیمین : نه إلا نه. انقدر دکتر دکتر نکنین
پارت ۳۹۴
رفتم تو اشپزخونه....خوشبختانه سوپ آماده داشتیم و فك كنم براي هر دومون بهترین غذاي ممکن بود.حاضرش کردم و توی یه ظرف کشیدم و بردمش براي جيمین. جدي به بالشتش تکیه داده بود و با اخم باريکي با گوشیش ور میرفت.رفتم جلو و سيني غذا رو روي پاش گذاشتم. نگاهي به غذا و بعد من کرد
جیمین : خودت خوردي؟
لبخند زدم و گفتم الا: میخورم
سرفه اي زد و قاشقو برداشت جیمین : ممنون.. برو بخور
الا: بخور ببین دست پختم خوبه.. متعجب ابرو بالا انداخت و گفت
جیمین : تو پختي؟
الا : بله..
ناباور به سوپ نگاه کرد و گفت جیمین : شوخي ميکني؟
خندیدم و گفتم الا : اره بابا.. حاضریه..مطميني كمك نميخواي؟
اخم کرد و گفت جیمین : دستام هنوز سالمن..
الا : برخلاف مغز و قلبت..
سرش رو بلند کرد و عمیق نگام کرد ولي بي توجه بهش رفتم سراغ غذاي خودم واقعا غذاي گرم توی خونه یه چیز دیگه است.. خوشحالم که از اون جهنم زنده بیرون اومدم و دوباره میچشمش.. لبخند زدم.
واقعا بساطي بوداا.. تلفن خونه زنگ خورد.
بلند گفتم الا: ميخواي جواب بدي؟
جدي گفت جیمین: نه.. ولش کن
تا آخر زنگ خورد و رفت رو پیغامگیر و صداي جوزف تو سالن پیچید جوزف :الا.. جيمین. دارين استراحت میکنین؟ یه کم نگرانتونم یه خبر بهم بدین
و با لحن شادی گفت جوزف : در ضمن از جفتتون خیلی خیلی
ممنونم..میدونم به شما خیلی بد گذشت اما..اولاش براي من خيلي خوب بود و تونستم خودمو جمع کنم و الانم..نیکول از این دختره پرستاره که الا معرفیش کرده بود كمك گرفته و حسابی وضعیت خونه و بچه ها رو سر و سامون دادن..مرسي.. فعلا به نیکول نگفتم چه اتفاقی براتون افتاده که نگران نشه..خونه منه.. احتمالاً شب بهتون سر میزنه. خوش باشین
وقطع کرد.ذلبخند عميقي زدم و رفتم سمت اتاق جیمین و دست به سینه
جلوي در وایستادم و نگاش کردم اونم لبخند داشت. با ذوق گفتم
الا : ببین شرایط بر وقف مراد کي شده؟
لبخندش رو عمیق تر کرد و گفت جیمین: همش کار توعه
الا : و تو
نفس عميقي کشید و گفت جیمین :نه..
الا :خوبی؟
گرفته گفت جیمین :اره..
رفتم جلو و ظرف خالي شده سوپش رو برداشتم
الا : بازم میخوای؟
سر به نه تکون داد و
الا : باید پانسمان زخمت رو عوض کنم..
رفتم وسایل پانسمان رو برداشتم و برگشتم تو اتاق پیشش. کنار تختش رو زمین نشستم و پیرهنش رو آروم بالا زدم. سعی کردم اصلا نگاش نکنم.
جدي کارم رو کردم و وسایل رو جمع کردم و رفتم سمت در و گف الا : كاري داشتي صدام کن..میرم دوش بگیرم..
گرفته دست به پهلوش .گرفت برگشتم الا: میخوای بریم دکتر؟
کلافه گفت جیمین : نه إلا نه. انقدر دکتر دکتر نکنین
- ۳.۵k
- ۰۹ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط