ساعت شش صبح را

ساعت شش صبح را
تا میزنم
و در جیب بغلم می گذارم
کمی قهوه
برای شعرهایم دم می کنم
"دوستت دارم" هایم را صبحانه نخورده
از خانه بیرون می کنم
تا به خانه‌ی تو بیایند
تعجب نکن
خودت خواستی که
یکی دیوانه وار دوستت بدارد...!
دیدگاه ها (۱)

خدا سهمی از پیامبران را نصیبمان کرد به تو زیبایی یوسف داد و ...

ورق ورق همه عمرم چو برگهای خزان شدتمام خندهء من مُرد،چه درده...

امروز خاطراتت را سوزاندم اما!بوی خوش هیزمش بیقرارم کرداتفاق ...

رها این کلبه را از غم کنم باز لبالب کتری از زمزم کنم باز تو...

پرسیدم: «چند تا منو دوست نداری؟»روی یک تکه از نیمرو، نمک پاش...

دستم خواب رفته بود، دست راستم که گذاشته بودم زیر سرت و خوابت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط