لیا ویو
لیا ویو
مدتی هست که انگلیس زندگی میکنیم البته مدتی نه از بچگی من دقیقا 5 سالگی من
یادم میاد 7 تا پسر عمو داشتم و 3 تا دختر عمو
اون سه تا که همیشه با من لج بودن اما پسرا هوامو داشتن
بخاطر شغلم زیاد میرفتم کره و برمیگشتم خانوادم یعنی پدر مادرم هم بخاطر همین باهام لج بودن
15 سالگی لیا
لیا :مامان بابا من الان میرم سر کار
مامان بیا :تو 15 سالگی
لیا :آره مامانی ترو خدا
بابای لیا :عوفففف مراقب خودت باش اما اگر اتفاقی برات بیوفته دیگه نمیری
لیا :چشم
زمان حال
خیلی راضی کردن شون سخت بود اما موفق شدم
الان هم بعد مدت ها قرارع برگردیم کره
عوفففف کل زندگیم رو ول کنم برم کره
درسته میرفتم و دوستام هم اونجان اما ....نمیخام برم حوصله فامیل و پیکمی بازیا سونو ندارم ایشششششش
داشتم فشار میخوردم که با صدای مامانم برگشتم سمتش
مامان لیا :لیا قراره بریم یه عمارت که کل فامیل اونجان مراقب رفتارت باش
لیا :چشم (کلافه)
مهمان دار هواپیما (تا 10 دقیقه دیگر فرود می آییم )
ویو عمارت
اووووو عمارت خوشگلیه
یه پیرزن و یه پیرمرد داشتن میومدن سمتمون
مادر بزرگ لیا: سلام خوش اومدید
بقیه :سلام ممنون
مادر بزرگ لیا :تووو نوه خوشگلم (بغل کردن)
خوش اومدی
لیا :ممنونم (لبخند ) +شاید اونقدر ها هم بد نباشه (تو ذهنش)
رفتیم تو و چند نفر داخل بودن
احوال پرسی کردیم و نشستیم
همه زن عمو و عمو هام بودن
مامان کوک: بریم بیرون پیش بچه ها داشتن بازی میکردم
مادر لیا :چه بازی
مامان کوک: والیبال
رفتیم بیرون و دیدمشون
جونننن چه پسر عمو های کراشی دارم من
ولی مثل اینکه تیمی که سه تا دختر عمو هام بودن وضع خوبی نداشتن
خودمو معرفی کردم پسرا درست مثل بچگی هام پشتم بودن
و باهام مهربونه بودن اما اون ستا حسابی حرص میخوردن مگه چیکار کردم اما....
تهیونگ چرا اینجوری نگام میکرد نگاش حس بدی بهم میداد اما خیلی کراش شده بود عرررر
بابای یونگی:خب خب خب
عمو و زن عمو و همچنین دختر عموتونم اومد من میشم داور
هانا جیا و لانا بیاید بیرون
کوک تو با بابای لیا ، بابای جیمین و بابای خودت و همچنین بابای های ته و جیمین باش
لیا تو برو جای جیمین
لیا :بله؟
بابای لیا :یاااا لیا اگر بازی کنه ما برنده نمیشیم
هانا :اما من بازیم از اون بهتره
لیا :اومدم ، شروع کنین
بعد. از بازی
همه از بازی لیا تعجب کرده بودن و اون ستا هم حرص میخوردم
واقعا بازیش خوب بود و تمام کار های گروه رو اون میکرد
بابای لیا :دیدین گفتم ؟ ایششش اصن من دیگه نیستم
همه خسته شده بودن و رفتن داخل
یه هفته تموم به همین روال گذشت
پسرا با دخترک داستان صمیمی شده بودن و مثل بچه گی هاشون پشت هم بودن
اما اون ستا هم مثل بچگی هاشون بودن همیشه میخواستم از لیا جلو بزنن اما نمیتونستن
مدتی هست که انگلیس زندگی میکنیم البته مدتی نه از بچگی من دقیقا 5 سالگی من
یادم میاد 7 تا پسر عمو داشتم و 3 تا دختر عمو
اون سه تا که همیشه با من لج بودن اما پسرا هوامو داشتن
بخاطر شغلم زیاد میرفتم کره و برمیگشتم خانوادم یعنی پدر مادرم هم بخاطر همین باهام لج بودن
15 سالگی لیا
لیا :مامان بابا من الان میرم سر کار
مامان بیا :تو 15 سالگی
لیا :آره مامانی ترو خدا
بابای لیا :عوفففف مراقب خودت باش اما اگر اتفاقی برات بیوفته دیگه نمیری
لیا :چشم
زمان حال
خیلی راضی کردن شون سخت بود اما موفق شدم
الان هم بعد مدت ها قرارع برگردیم کره
عوفففف کل زندگیم رو ول کنم برم کره
درسته میرفتم و دوستام هم اونجان اما ....نمیخام برم حوصله فامیل و پیکمی بازیا سونو ندارم ایشششششش
داشتم فشار میخوردم که با صدای مامانم برگشتم سمتش
مامان لیا :لیا قراره بریم یه عمارت که کل فامیل اونجان مراقب رفتارت باش
لیا :چشم (کلافه)
مهمان دار هواپیما (تا 10 دقیقه دیگر فرود می آییم )
ویو عمارت
اووووو عمارت خوشگلیه
یه پیرزن و یه پیرمرد داشتن میومدن سمتمون
مادر بزرگ لیا: سلام خوش اومدید
بقیه :سلام ممنون
مادر بزرگ لیا :تووو نوه خوشگلم (بغل کردن)
خوش اومدی
لیا :ممنونم (لبخند ) +شاید اونقدر ها هم بد نباشه (تو ذهنش)
رفتیم تو و چند نفر داخل بودن
احوال پرسی کردیم و نشستیم
همه زن عمو و عمو هام بودن
مامان کوک: بریم بیرون پیش بچه ها داشتن بازی میکردم
مادر لیا :چه بازی
مامان کوک: والیبال
رفتیم بیرون و دیدمشون
جونننن چه پسر عمو های کراشی دارم من
ولی مثل اینکه تیمی که سه تا دختر عمو هام بودن وضع خوبی نداشتن
خودمو معرفی کردم پسرا درست مثل بچگی هام پشتم بودن
و باهام مهربونه بودن اما اون ستا حسابی حرص میخوردن مگه چیکار کردم اما....
تهیونگ چرا اینجوری نگام میکرد نگاش حس بدی بهم میداد اما خیلی کراش شده بود عرررر
بابای یونگی:خب خب خب
عمو و زن عمو و همچنین دختر عموتونم اومد من میشم داور
هانا جیا و لانا بیاید بیرون
کوک تو با بابای لیا ، بابای جیمین و بابای خودت و همچنین بابای های ته و جیمین باش
لیا تو برو جای جیمین
لیا :بله؟
بابای لیا :یاااا لیا اگر بازی کنه ما برنده نمیشیم
هانا :اما من بازیم از اون بهتره
لیا :اومدم ، شروع کنین
بعد. از بازی
همه از بازی لیا تعجب کرده بودن و اون ستا هم حرص میخوردم
واقعا بازیش خوب بود و تمام کار های گروه رو اون میکرد
بابای لیا :دیدین گفتم ؟ ایششش اصن من دیگه نیستم
همه خسته شده بودن و رفتن داخل
یه هفته تموم به همین روال گذشت
پسرا با دخترک داستان صمیمی شده بودن و مثل بچه گی هاشون پشت هم بودن
اما اون ستا هم مثل بچگی هاشون بودن همیشه میخواستم از لیا جلو بزنن اما نمیتونستن
- ۳.۱k
- ۲۴ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط