به چشمهایم زل زد و گفت

به چشمهایم زل زد و گفت :
با هم درستش می کنیم ..

و من تازه فهمیدم : تنهایی چه وسعت نامحدودی دارد !
با هم ... !
چه لذتی داشت این با هم ... !
حتی اگر با هم هیچ چیزی هم درست نمی شد ...
حتی اگر تمام سرمایه ام بر باد می رفت ...
حسی که به واژه ی " با هم " داشتم را با هیچ چیزی در این دنیا معاوضه نمی کردم ..!

تنها کسی که وحشت تنهایی را درک کرده باشد ، می توانست حس من را در آن لحظات ، درک کند !

لیلیان_هلمن
دیدگاه ها (۳۶)

تمام دلخوشی امکتاب کنار طاقچه ای ستکه گاهیتنهاییم را پر میکن...

گفتی ز سرت فکر مرا بیرون کن!جاناسرم از فکر تو خالی ست؛دلم را...

بی تــو... من کفاره ی یک مـاه کامل داشتمخون دل خوردن اگر از ...

❣قهر می‌کنیم تا بفهمانیم دوستش داریمگریه می‌کنیم تا بگوییم د...

⁷𝐌𝐲 𝐛𝐫𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫'𝐬 𝐟𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝_𝐏𝐚𝐫𝐭 اومدن سر میز نشستن که اصن اون حال ...

تاوان خوشبختی اینده ات را اکنون پس بده

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط