تصمیم چیزی نبود جز هیچی

𝒑𝒂𝒓𝒕 ³⁵

♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡

تصمیم چیزی نبود جز هیچی

ات با خودش : حالا باید چی کار کنم واقعا هیچ برنامه ای ندارم یعنی واقعا حالش بده قطره اشکی از چشماش اومد پایین همینطور پشت هم اشکاش جاری شد و اخی حتما داره درد می کشه یهو دیگه گریه نکرد ولش مهم نیست به من چه بزار درد بکشه اصلا می خوام بخوابم برو به درک کوک اصلا برو بمیر( فکر کنم ات خردادی چون این تغییر مود فقط از یه خردادی بر میاد😂)

و روی تخت دراز کشید پتو رو روی خودش کشید خوابید کم کم چشماش گرم شد خوابش برد

فردا صبح

ات

بخاطر نور خورشید که از پنجره مستقیم تخم چشمم رو هدف گرفته بود از خواب نازم بیدار شدم تا اومدم یه نفس بکشم یاد اون بیشعور افتادم نکنه واقعا بمیره
به خودش یه سیلی زد ادامه داد ات به خودت بیا ولش کن پاشو پاشو از تختم بلند شدم رفتم دسشویی ریدم و اومدم بیرون (ات بی ادبه نه لونا 😂) رفتم برا صبحانه که صبح زیبام با غر غر های مامانم زیباتر هم بشه اول که رفتم سلام کردم هنوز ننشسته بودم روی صندلی که شروع کرد

مامان ات : ظهر بخیر ساعت خواب

یهو یادم اومد به اون کثافت که که همیشه دیر بیدار می شد اینو بهش می گفتم چیزی نگفتم سکوت کردم

بابا ات : من دیگه می رم

ات با لبخند: خدافظ بابا مراقب خودت باش

بابا ات با لبخند : باشه دخترم

مامان ات : خدافظ

بابا ات جدی : حواست باشه چی بهت گفتم خدافظ

مامان ات : هست بای بای

بابام رفت مامانم هی فس فس می کرد انگار یه چیزی می خواست بگه اما نمی گفت بابا هم وقتی می خواست بره خیلی مشکوک بود

ات : مامان چیزی می خوای بگی؟

مامان ات با شک انگار که سعی داره یه چیزی رو مخفی کنه : من چی نه من چیزی رو مخفی نمی کنم

ات با خنسردی : مامان راحت باش به بابا چیزی نمی گم

مامان ات برای در رفتن : من راحتم برو به کارات برس منم کار دارم

مامانم رفت اما می دونم یه چیزی رو داره مخفی می کنه ایش ولش برم یه کاری کنم حوصلم پوکید رفتم سمت اتاقم برای اینکه نقاشی بکشم که باز یاد اون افتادم اون نقاشی هاش فوق العاده بود ایش خب که چی به من چه رفتم سراغ یه کار دیگه گفتم یکم ورزش کنم باز یاد اون افتادم اه گندش بزنم داری عصابم رو خورد می کنی اقای جونگ کوک الان فقط یه قریبه ای همین تمام حالا چیکار کنم اها زنگ می زنم سومین بیاد با هم بریم بیرون حال هوام عوض شه یکم از فکر اون بیب دور شم گوشیم رو برداشتم و زنگ زدم به سومین بوق خورد و بلاخره جواب داد

ات : سلام سومین خوبی ؟

سومین : اره تو چطوری مامان بابا خوبن؟

ات : اهوم همه خوبن وقت داری بریم بیرون

سومین : اره ☺️چرا که نه ، منم حوصلم سر رفته بود 😞از وقتی خونه نشین شدم عصابمم خراب شده😑

ات : مگه سرکار نیستی ؟😮

سومین خنسرد : اخراج شدم
دیدگاه ها (۱۱)

𝒑𝒂𝒓𝒕 ² ...

𝒑𝒂𝒓𝒕 ³ ات: اقای مین بخاطر...

𝒑𝒂𝒓𝒕 ¹ ♡ ♡ ♡ ♡ ...

𝒑𝒂𝒓𝒕 ² ته : بازم می خوای کم ب...

ادامه ی پارت ¹¹......کای: برو یه آبی به دست و صورتت بزن بریم...

#پارت۳ رمان اگه طُ نباشی یکی دیگه منم لباسا رو پوشیدم و یه آ...

چند پارتی جونگکوک🐰عشق

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط