ادامه پارت پنجاه وپنجم رمان مرگ وزندگی
ادامه پارت پنجاه وپنجم رمان مرگ وزندگی:
من:چشاموریزکردم بیدارت مردم بابالنج زدم توصورت اره
امیرعلی :اره
من:چر....
مامان نیوشا:درحالی که داشت خندشونگه میداشت بچهاکوچولوهای چهارساله پاشیدبیاید ناهارحاضره ورفت
بااخم ازجام پاشدم واقعاازدستش ناراحت شدم این بیشعورتوهمچین چیزای پشت منوخالی میکنه دیگه فبحال
مچوگرفت وچون نتونستم تعادلموحفظ کنم افتادم روتخت
بغلم کرد:خانوم کوچولوی من باهام قهرکرده
باهمون اخم:ولم کن
-نع باباتازه گرفتمت کجاولت کنم
+گفتم ولم کن میخوام برم ناهابخورم
-بدون شوهرجانت
بااعتراض بع طرفش برگشتم:شوهرجان که پیش مامانش خوب زبونش بازشده بود خوب پشت منوخالی میکرد تقصیرات خودشومینداخت گردن من خودشوبی تقصیرمیک...
یکدفع لباشورولبام گذاشت وحکم سکوت روزد
دوتادستاشم دورم قفل کرده بودوباآرامش لبامومیبوسیدبعدازچن لحظه که ازشوک دراومدم درتادستاموروسینه اش گذاشتم وهولش دادم عقب هردفعه نمیتونست اشتباه کنه ودلموبشکونه بعدم بایه بوسه همه چیودرس کن
پیشونیشوبه پیشونیم چسبوندوباصدای دورگه ایی:ببخشید
ودوباره لباشورولبام گذاشت هم نخواستم زدحال شم همم واقعامنم همین میخواستم که عذرخواهی کن دیگه پس دستاموتوموهاش فروبردموهمراهیش کردم بعدازچن لحظه هردوچشامونوبازکردیم ومن باخجالت سرموانداختم پایین بااینکه اولین بارمون نبودولی هنوزم خیلی ازش خجالت میکشیدم
+خنده ازسرداد عه خانوم کوچولوی من ازآقاشون خجالت میکشع
دستاشوبازکرد ومنوبع خودش فشرد:بوسیدن عشقت که خجالت نداره
بااین حرفش خجالتم چن برابرشدوبایه لبخندسرموفروبردم توسینه اش بااین کارم خندش شدت گرفت محکم به بازوش زدم:کوفت نخندا
وبازخندش شدت بیشتری گرفت
-امــــــــیــــــــرعـــــــلــــــی
+جانم جانم جانم
وهمینطورکه داشت موهاشوجلوکنسولش مرتب میکردومنم تختشوکه بهم ریخته بودومرتب میکردم شروع کردبع خوندن
آروم آروم میری نمیگی بی تومیمیرم نمیگی اگه نباشی افسردگی میگیرم توکل دنیابرام تویدونه بودی من مرد رویاوتوخانوم خونه بودی بهش نگاهی کردم لبخندی زدموازروی تاسف سری براش تکون دادم بچم ازدست رف
دست هموگرفتیموبع طرف پایین رفتیم تاناهاربخوریم :)
من:چشاموریزکردم بیدارت مردم بابالنج زدم توصورت اره
امیرعلی :اره
من:چر....
مامان نیوشا:درحالی که داشت خندشونگه میداشت بچهاکوچولوهای چهارساله پاشیدبیاید ناهارحاضره ورفت
بااخم ازجام پاشدم واقعاازدستش ناراحت شدم این بیشعورتوهمچین چیزای پشت منوخالی میکنه دیگه فبحال
مچوگرفت وچون نتونستم تعادلموحفظ کنم افتادم روتخت
بغلم کرد:خانوم کوچولوی من باهام قهرکرده
باهمون اخم:ولم کن
-نع باباتازه گرفتمت کجاولت کنم
+گفتم ولم کن میخوام برم ناهابخورم
-بدون شوهرجانت
بااعتراض بع طرفش برگشتم:شوهرجان که پیش مامانش خوب زبونش بازشده بود خوب پشت منوخالی میکرد تقصیرات خودشومینداخت گردن من خودشوبی تقصیرمیک...
یکدفع لباشورولبام گذاشت وحکم سکوت روزد
دوتادستاشم دورم قفل کرده بودوباآرامش لبامومیبوسیدبعدازچن لحظه که ازشوک دراومدم درتادستاموروسینه اش گذاشتم وهولش دادم عقب هردفعه نمیتونست اشتباه کنه ودلموبشکونه بعدم بایه بوسه همه چیودرس کن
پیشونیشوبه پیشونیم چسبوندوباصدای دورگه ایی:ببخشید
ودوباره لباشورولبام گذاشت هم نخواستم زدحال شم همم واقعامنم همین میخواستم که عذرخواهی کن دیگه پس دستاموتوموهاش فروبردموهمراهیش کردم بعدازچن لحظه هردوچشامونوبازکردیم ومن باخجالت سرموانداختم پایین بااینکه اولین بارمون نبودولی هنوزم خیلی ازش خجالت میکشیدم
+خنده ازسرداد عه خانوم کوچولوی من ازآقاشون خجالت میکشع
دستاشوبازکرد ومنوبع خودش فشرد:بوسیدن عشقت که خجالت نداره
بااین حرفش خجالتم چن برابرشدوبایه لبخندسرموفروبردم توسینه اش بااین کارم خندش شدت گرفت محکم به بازوش زدم:کوفت نخندا
وبازخندش شدت بیشتری گرفت
-امــــــــیــــــــرعـــــــلــــــی
+جانم جانم جانم
وهمینطورکه داشت موهاشوجلوکنسولش مرتب میکردومنم تختشوکه بهم ریخته بودومرتب میکردم شروع کردبع خوندن
آروم آروم میری نمیگی بی تومیمیرم نمیگی اگه نباشی افسردگی میگیرم توکل دنیابرام تویدونه بودی من مرد رویاوتوخانوم خونه بودی بهش نگاهی کردم لبخندی زدموازروی تاسف سری براش تکون دادم بچم ازدست رف
دست هموگرفتیموبع طرف پایین رفتیم تاناهاربخوریم :)
- ۶۲۷
- ۰۵ اردیبهشت ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط