Part
Part 1
اول از همه ؛ تقدیم به
" لونا ( نازنین) ، ریحانه ، و تانیا دختریای عزیزم ."
از مرکز خرید بیرون اومد و نگاهی به اسمش کرد … بارون داشت میبارید ، اون از بارون متنفر بود برای همین وارد سالن والیبالی که همون نزدیکیا بود شد .
غرق کسایی بود که والیبال بازی میکردند ... خیلی نگذشت که سنگینی نگاه کسیو روی خودش حس کرد … سرشو بالا اورد و پسری که بهش میخورد تو دهه بیست سالگیش باشه بهش زل زده بود ، کمی نگذشته بود که پسر طرفش حرکت کرد و رو به روش ایستاد : تازه واردید؟ اسمت چیه ؟
وقتی جوابی ازم نشنید هوفی کشید و کنارم نشست : بیخیال نمیخوام که بخورمت !
_ میدوریا … ایزوکو
پسر لبخندی زد و لب زد : منم باکوگو کاتسوکی ام .
احساس خوبب نداشتم و بلند شدم بطرف خروجی حرکت کردم ، بارون هنوز بند نیومده بود ولی با این حال به خونه برگشتم ، درو باز کردم: من برگشتم !
ریچل از اتاق بیرون اومد و با دیدنم لبخندی زد : خوش اومد ... با دیدن لباسای خیسم حرفشو قطع کرد و از توی اتاق حوله رو برداشت و بطرفم پرت کرد : آهای سریع برو لباساتو عوض کن وگرنه سرما میخوری !
-
بعد عوض کردن لباسان و خشک کردن موهام از اتاق بیرون اومدم ، ریچل میز شامو چیده بود و با دیدنم شروع کرد به کشیدن غذا
ریچل : خب کجا رفته بودی ؟
_ رفته بودم خرید مثلا
+ عه اینجوری نگو دیگه ، تعریف کن
_ هیچی نخریدم فقط نگاه کردم اومدم !
ریچل لبش اویزون شد و با حرص شروع کرد به خوردن غذاش
-
بعد شام روی تختم دراز کشیده بودم که از جیب سوشرتم کاغذی دیدم ، برداشتمش و خوندمش : هروقت بهم نیاز داشتی زنگ بزن خوشگله … باکوگو کاتسوکی
اون دغل باز کی وقت کرد یادداشت بنویسه ؟ اصلا کی شمارشو نوشت ؟
کاغذو مچاله کردم و توی سطل آشغال انداختم .
-
نصف شب با کابوس وحشتناکی بیدار شدم … حولمو برداشتم و رفتم حموم .
از حموم برگشتم دیدم ریچل روی مبله و چشماش قرمز شده : هی ریچل چیشده؟
_ میدوریا … نامزدم سکته کرده ، باید برگردیم امریکا
+ ولی ریچل من تازه دارم با شرایط کنار میام ، نمیتونم برگردم !
_ پس بهم قول بده ، بهم قول بده خودتو به کشتن ندی !
جمله های اخرشو داد زد و با چشمای پر اشک بغلم کرد :حتی اگه یکدونشو انجام ندی با خودم طرفی !
-
ریچل سوار هواپیما شد و رفت ، کلاه سوشرتمو روی سرم کشیدم و داشتم برمیگشتم که توی کوچه چیزی نظرمو جلب کرد … یکم جلوتر که رفتم از کارم پشیمون شدم .
رد خون همجا بود و جسد زنی روی زمین افتاده بود و مردی بالای سرش نشسته بود و با دیدنم لب زد : ای وای ، قرار نبود کسی ببینتم! .. خب نظرت چیه ؟ قشنگ مرد نه؟
صداش ، خیلی آشنا بود … ولی فرصت فکر کردن راجب صدا نداشتم ، داشتم میدویدم که اون روانی از کلاه سوشرتم کشید: جایی میرفتی؟
حس ترس تمام وجودمو گرفته بود و نمیتونستم خوب نفس بکشیم ، اون روانی همینجوری از کلاهم میکشید و منو به ته کوچه میبرد .
همینطور که دست و پا میزدم تا فرار کنم سرم مهکم به نرده بالکن خونهی توی کوچه خورد و بیهوش شدم …
خب بیاین راجب داستان جدید بگم .
خب اول اینکه این داستانو خودم نوشتم از جای دیگه ای کپی نکردم و انتظار دارم بقیه هم اینکارو نکنن .
و خب این داستان ربطی به خود انیمه نداره و صرفا چندتا کارکتر خیالی جدید تو داستان هست که زیادم مهم نیستن ، و تعداد پارت هاشم معلوم نیست و اینکه هنوز راجب اسمش فکری نکردم اگه ایده دارین خوشحال میشم بهم بگین..
و اره قراره با این داستان کاری کنم هر لحظه که میخونید پشماتون بریزه🤭💗
اول از همه ؛ تقدیم به
" لونا ( نازنین) ، ریحانه ، و تانیا دختریای عزیزم ."
از مرکز خرید بیرون اومد و نگاهی به اسمش کرد … بارون داشت میبارید ، اون از بارون متنفر بود برای همین وارد سالن والیبالی که همون نزدیکیا بود شد .
غرق کسایی بود که والیبال بازی میکردند ... خیلی نگذشت که سنگینی نگاه کسیو روی خودش حس کرد … سرشو بالا اورد و پسری که بهش میخورد تو دهه بیست سالگیش باشه بهش زل زده بود ، کمی نگذشته بود که پسر طرفش حرکت کرد و رو به روش ایستاد : تازه واردید؟ اسمت چیه ؟
وقتی جوابی ازم نشنید هوفی کشید و کنارم نشست : بیخیال نمیخوام که بخورمت !
_ میدوریا … ایزوکو
پسر لبخندی زد و لب زد : منم باکوگو کاتسوکی ام .
احساس خوبب نداشتم و بلند شدم بطرف خروجی حرکت کردم ، بارون هنوز بند نیومده بود ولی با این حال به خونه برگشتم ، درو باز کردم: من برگشتم !
ریچل از اتاق بیرون اومد و با دیدنم لبخندی زد : خوش اومد ... با دیدن لباسای خیسم حرفشو قطع کرد و از توی اتاق حوله رو برداشت و بطرفم پرت کرد : آهای سریع برو لباساتو عوض کن وگرنه سرما میخوری !
-
بعد عوض کردن لباسان و خشک کردن موهام از اتاق بیرون اومدم ، ریچل میز شامو چیده بود و با دیدنم شروع کرد به کشیدن غذا
ریچل : خب کجا رفته بودی ؟
_ رفته بودم خرید مثلا
+ عه اینجوری نگو دیگه ، تعریف کن
_ هیچی نخریدم فقط نگاه کردم اومدم !
ریچل لبش اویزون شد و با حرص شروع کرد به خوردن غذاش
-
بعد شام روی تختم دراز کشیده بودم که از جیب سوشرتم کاغذی دیدم ، برداشتمش و خوندمش : هروقت بهم نیاز داشتی زنگ بزن خوشگله … باکوگو کاتسوکی
اون دغل باز کی وقت کرد یادداشت بنویسه ؟ اصلا کی شمارشو نوشت ؟
کاغذو مچاله کردم و توی سطل آشغال انداختم .
-
نصف شب با کابوس وحشتناکی بیدار شدم … حولمو برداشتم و رفتم حموم .
از حموم برگشتم دیدم ریچل روی مبله و چشماش قرمز شده : هی ریچل چیشده؟
_ میدوریا … نامزدم سکته کرده ، باید برگردیم امریکا
+ ولی ریچل من تازه دارم با شرایط کنار میام ، نمیتونم برگردم !
_ پس بهم قول بده ، بهم قول بده خودتو به کشتن ندی !
جمله های اخرشو داد زد و با چشمای پر اشک بغلم کرد :حتی اگه یکدونشو انجام ندی با خودم طرفی !
-
ریچل سوار هواپیما شد و رفت ، کلاه سوشرتمو روی سرم کشیدم و داشتم برمیگشتم که توی کوچه چیزی نظرمو جلب کرد … یکم جلوتر که رفتم از کارم پشیمون شدم .
رد خون همجا بود و جسد زنی روی زمین افتاده بود و مردی بالای سرش نشسته بود و با دیدنم لب زد : ای وای ، قرار نبود کسی ببینتم! .. خب نظرت چیه ؟ قشنگ مرد نه؟
صداش ، خیلی آشنا بود … ولی فرصت فکر کردن راجب صدا نداشتم ، داشتم میدویدم که اون روانی از کلاه سوشرتم کشید: جایی میرفتی؟
حس ترس تمام وجودمو گرفته بود و نمیتونستم خوب نفس بکشیم ، اون روانی همینجوری از کلاهم میکشید و منو به ته کوچه میبرد .
همینطور که دست و پا میزدم تا فرار کنم سرم مهکم به نرده بالکن خونهی توی کوچه خورد و بیهوش شدم …
خب بیاین راجب داستان جدید بگم .
خب اول اینکه این داستانو خودم نوشتم از جای دیگه ای کپی نکردم و انتظار دارم بقیه هم اینکارو نکنن .
و خب این داستان ربطی به خود انیمه نداره و صرفا چندتا کارکتر خیالی جدید تو داستان هست که زیادم مهم نیستن ، و تعداد پارت هاشم معلوم نیست و اینکه هنوز راجب اسمش فکری نکردم اگه ایده دارین خوشحال میشم بهم بگین..
و اره قراره با این داستان کاری کنم هر لحظه که میخونید پشماتون بریزه🤭💗
- ۲.۲k
- ۲۴ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط