گلبرگی از دریا پارت 1
از زبان سونیک 💙
داشتم همین جوری تو حیاط قدم میزدم که یکی از ندیمه ها اومد و گفت: سونیک پدر و مادرت می خوان تو رو ببینن .
سونیک : باشه الان میام .
رفتم دکه دره اتاق و در زدم .
الینا : بیا تو عزیزم .
رفتم داخل و پدرم گفت : بیا عزیزم بشین .
رفتم نشستم و گفتم : برای چی من رو صدا زدید .
الینا : عزیزم ، من و پدرت باید یه چیزی رو بهت بگیم .
سونیک : گوش میدم .
الینا : ما می خوایم که زود مراسم ازدواج رو بگیریم .
سونیک : چی ؟!
الینا : تو قراره ازدواج کنی.
سونیک : مامان تو داری چی میگی ؟!
الینا : اینقدر حرف نزن ، این تصمیم من و پدرته .
سونیک : ولی من نمیخوام ازدواج کنم .
الینا : سونیک تو تمام مدت خودت رو واسه همین آماد می کردی .
سونیک : ولی این خواسته من نیست ، خواسته شماست .
الینا : دیگه بسه ، امروز مراسم ازدواج بر قرار می کنیم
و تو هم برو خودت رو آماده کن ، زیاد وقت نداریم .
از اتاق رفتم بیرون و شروع به گریه کردن کردم .
ندیمه : چی شده عزیزم .
سونیک : الن ، مامان و بابام می خوان که به زور ازدواج کنم .( آلن اسم ندیمه هستش )
آلن : فکر کنم که دیگه راهی نداریم عزیزم.
آلن : بیا برو خودت رو آماده کن .
رفتم داخل اتاقم و آلن لباس عروسم رو بهم داد و من هم پوشیدم .
آلن : اجازه هست که بیام تو ؟
سونیک : اره ، کارم تموم شد.
آلن : وایی چقدر خوشگل شدید .
سونیک : 😓
آلن : عزیزم گریه نکن ، شاید این یه نشونه باشه .
سونیک: چه نشونه ای ، نابود شدن زندگیم .
آلن : این حرف رو نزن حالا بیا که کلی کار داریم .
وقتی آلن کارش تموم شد مادرم اومد .
الینا : خب کارت تموم شد آلن .
الن : بله قربان .
الینا: پس میشه مارو یه دقیقه تنها بزاری .
آلن : هر چی شما بگید .
آلن رفت بیرون و مادرم اومد روی سندلی نشست .
الینا: عزیزم بیا بشین .
رفتم نشستم و به حرف های مادرم گوش کردم .
الینا : خب....حسی که قراره باهاش ازدواج کنی ، اسکوروجه .
سونیک : چی ؟!
الینا : مگه مشکلیه ؟
سونیک : مامان تو الا من رو بزور مجبور به ازدواج کردی حالا می خوای که با اون اسکوروج ازدواج کنم ؟
الینا : آنقدر رو حرفم حرف نزن .
سونیک : مامان تو حوض شدی .
الینا: چرا این حرف رو می زنی ؟!
سونیک : چون تو آدم بدی شدی !!!!
الینا : دیگه بسه ، حرف ، حرفه منه و تو هیچ حقی نداری که از دستورات من سرپیچی کنی !!!!!!!
مادرم بلند شد و رفت و من هم یه گوشه نشستم همش گریه می کردم .
( چند ساعت بعد)
از زبان سونیک 💙
بالاخره شروع شد ، هنوز هم قطره قطره اشک از صورتم سرازیر می شد .
پدرم دست من رو گرفت و من رو برا پیشه اسکوروج.
اسکوروج: سلام عزیزم.
سونیک : میشه دستم رو ول کنی ؟
اسکوروج: باشه حتما.
سرم رو پایین گرفته بودم که یه دفعه یه فکری به سرم زد.
سونیک : ااااا......عزیزم فکر کنم که پدرم من رو صدا زد میشه یه دقیقه برم ؟
اسکوروج: باشه .
رفتم و حواسم به این بود که اسکوروج حواسش پرت بشه که بالاخره هم شد .
رفتم به سمت دره پشتی و وقتی در رو باز کردی یه جنگل ترسناک پیشه روم بود .......
ادامه دارد...
داشتم همین جوری تو حیاط قدم میزدم که یکی از ندیمه ها اومد و گفت: سونیک پدر و مادرت می خوان تو رو ببینن .
سونیک : باشه الان میام .
رفتم دکه دره اتاق و در زدم .
الینا : بیا تو عزیزم .
رفتم داخل و پدرم گفت : بیا عزیزم بشین .
رفتم نشستم و گفتم : برای چی من رو صدا زدید .
الینا : عزیزم ، من و پدرت باید یه چیزی رو بهت بگیم .
سونیک : گوش میدم .
الینا : ما می خوایم که زود مراسم ازدواج رو بگیریم .
سونیک : چی ؟!
الینا : تو قراره ازدواج کنی.
سونیک : مامان تو داری چی میگی ؟!
الینا : اینقدر حرف نزن ، این تصمیم من و پدرته .
سونیک : ولی من نمیخوام ازدواج کنم .
الینا : سونیک تو تمام مدت خودت رو واسه همین آماد می کردی .
سونیک : ولی این خواسته من نیست ، خواسته شماست .
الینا : دیگه بسه ، امروز مراسم ازدواج بر قرار می کنیم
و تو هم برو خودت رو آماده کن ، زیاد وقت نداریم .
از اتاق رفتم بیرون و شروع به گریه کردن کردم .
ندیمه : چی شده عزیزم .
سونیک : الن ، مامان و بابام می خوان که به زور ازدواج کنم .( آلن اسم ندیمه هستش )
آلن : فکر کنم که دیگه راهی نداریم عزیزم.
آلن : بیا برو خودت رو آماده کن .
رفتم داخل اتاقم و آلن لباس عروسم رو بهم داد و من هم پوشیدم .
آلن : اجازه هست که بیام تو ؟
سونیک : اره ، کارم تموم شد.
آلن : وایی چقدر خوشگل شدید .
سونیک : 😓
آلن : عزیزم گریه نکن ، شاید این یه نشونه باشه .
سونیک: چه نشونه ای ، نابود شدن زندگیم .
آلن : این حرف رو نزن حالا بیا که کلی کار داریم .
وقتی آلن کارش تموم شد مادرم اومد .
الینا : خب کارت تموم شد آلن .
الن : بله قربان .
الینا: پس میشه مارو یه دقیقه تنها بزاری .
آلن : هر چی شما بگید .
آلن رفت بیرون و مادرم اومد روی سندلی نشست .
الینا: عزیزم بیا بشین .
رفتم نشستم و به حرف های مادرم گوش کردم .
الینا : خب....حسی که قراره باهاش ازدواج کنی ، اسکوروجه .
سونیک : چی ؟!
الینا : مگه مشکلیه ؟
سونیک : مامان تو الا من رو بزور مجبور به ازدواج کردی حالا می خوای که با اون اسکوروج ازدواج کنم ؟
الینا : آنقدر رو حرفم حرف نزن .
سونیک : مامان تو حوض شدی .
الینا: چرا این حرف رو می زنی ؟!
سونیک : چون تو آدم بدی شدی !!!!
الینا : دیگه بسه ، حرف ، حرفه منه و تو هیچ حقی نداری که از دستورات من سرپیچی کنی !!!!!!!
مادرم بلند شد و رفت و من هم یه گوشه نشستم همش گریه می کردم .
( چند ساعت بعد)
از زبان سونیک 💙
بالاخره شروع شد ، هنوز هم قطره قطره اشک از صورتم سرازیر می شد .
پدرم دست من رو گرفت و من رو برا پیشه اسکوروج.
اسکوروج: سلام عزیزم.
سونیک : میشه دستم رو ول کنی ؟
اسکوروج: باشه حتما.
سرم رو پایین گرفته بودم که یه دفعه یه فکری به سرم زد.
سونیک : ااااا......عزیزم فکر کنم که پدرم من رو صدا زد میشه یه دقیقه برم ؟
اسکوروج: باشه .
رفتم و حواسم به این بود که اسکوروج حواسش پرت بشه که بالاخره هم شد .
رفتم به سمت دره پشتی و وقتی در رو باز کردی یه جنگل ترسناک پیشه روم بود .......
ادامه دارد...
- ۳.۸k
- ۱۶ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط