هوسخان

🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁

#هوس_خان👑
#پارت62





تمام اون حس شهوتی که توی وجودم زبانه میکشید تو یک لحظه تموم شد

نباید جای کبودی ها را می‌دید نباید شک می کرد منتظر شدم چاره ای جز انتظار نداشتم منتظر شدم ببینم ماهرو چی میگه !

اما ماهر و سکوت کرده بود حرفی نمی‌زد
سوال های پشت سر هم و پی درپی مادرش را بی‌جواب گذاشته بود دخترکم چی می تونست بگه؟
بهش حق میدادم ترسیده بود دست و پاشو گم کرده بود الان باید به دادش می‌رسید الان باید من میشدم ناجی و منجی تا اونو از سوال و جواب های مادرش دور کنم

نفس عمیقی کشیدم ضربه ای به در اتاق زدم
حواس مادرش پرت شد سریع لباس و تن ماهرو کرد و گفت

_بفرمایید
در و باز کردم و وارد شدم با دیدن من بلند شد و ایستاد نزدیک شدم و گفتم

اگر بخواید میتونیم قهوه رو با هم بخوریم !
بی مقدمه و کاملا مضحک گفته بودم اما جز این جیزی به ذهنم نرسیده بود

نگاهی به ماهرو کرد و گفت
_خواهش می کنم خوشحال میشم

پتو رو روی دخترش مرتب کرد همراه من از اتاق بیرون اومد

ماهرو نگاهش به ما بود تا وقتی که از اتاق بیرون آمدیم هنوز به ما زل زده بود کنار مادرش راه می رفتم وقتی به پذیرایی طبقه پایین رسیدیم

از یکی از خدمتکاران خواستم برای ما دو تا قهوه بیاره
نگاهی به اطراف انداخت و گفت

🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
دیدگاه ها (۳)

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁#هوس_خان👑#پارت63 _ به نظرتون چرا تمام عمارت های خا...

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁#هوس_خان👑#پارت64مارال لبخند قشنگی زد و گفت _حق با ...

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁#هوس_خان👑#پارت61 ادم دل شکستن تو نبودم اما باید وا...

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁#هوس_خان👑#پارت60 خواهش می کنم آرزوی من عروس تو بود...

╭────────╮ ‌ ‌ ‌ 𝐚 𝐬𝐢𝐩 𝐨𝐟 𝐲𝐨𝐮 ‌ ╰────────╯جـ...

قلب سنگی

قهوه تلخ پارت ۴۲به خونه رسیدیم، پیاده شدم. همون خونه قدیمی ک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط