طنز در ایام مدرسه انشاالله جر خورده باشد مثله منمن رما
طنز در ایام مدرسه. انشاالله جر خورده باشد مثله من😂😭من رمانم و هنوز به پایان نرسوندم عرررر😂😂😂
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
🔹 ارن بعد از تبدیل شدن به تایتان، میره سراغ یخچال و میگه:
«من آزادی میخوام... و یه بستنی شکلاتی!»
میکاسا با اخم: «ارن، ما وسط جنگیم!»
آرمین با نگرانی: «اگه تایتانها بفهمن ارن بستنی میخواد، ممکنه بیان مهمونی!»
در همین لحظه، راینر در قالب تایتان زرهی وارد میشه و میگه:
«شنیدم بستنی هست، منم یه دونه میخوام!»
لیوای با قیافهی جدی وارد میشه، بستنی رو برمیداره و میگه:
«فقط برای افراد تمیزه. شما همه خاکی هستین.»
---
🔹 یک روز دازای تصمیم گرفت اتسوشی رو ببره به یه مرغفروشی.
اتسوشی با تعجب: «ما مأموریت داریم؟»
دازای: «نه، ولی من حس میکنم تو باید مرغسوخاری تحویل بدی. یه جور آزمونه!»
همونجا دازای ناپدید شد، مثل همیشه.
فروشنده با اخم گفت: «برو این مرغها رو برسون، وگرنه خودت رو میفرستم توی روغن!»
اتسوشی با ترس مرغها رو برداشت و رفت دم یه خونهی عجیب که روش نوشته بود: "اسمر فود".
در رو که زد، یه مرد مرموز در رو باز کرد و گفت:
«بگو مرغ سوخاری!»
اتسوشی با لرز گفت: «مرغ... سوخاری؟»
در همون لحظه، مرد مرموز تبدیل به یه تاجر پولدار شد و گفت:
«تو رمز رو گفتی! حالا من پولدارم، تو هم یه کوپن تخفیف داری!»
اتسوشی برگشت سمت مرغفروشی، ولی دازای رو دید که روی پشتبوم نشسته و میخنده:
«دیدی گفتم مأموریت مهمیه؟ حالا بیا بریم نودل بخوریم.»
---
🔹 یک روز دازای توی مترو داشت با گوشی حرف میزد و میگفت:
«من دیگه حوصلهی خلاف ندارم، انقدر تکراری شده که حس میکنم دارم سریال تکراری میبینم!»
مردم که حرفاشو میشنیدن، یکی یکی گوشیاشونو قایم میکردن و فاصله میگرفتن.
دازای ادامه داد:
«اون مأموریت گروگانگیری؟ مثل یه نمایش مدرسهای بود، هیچ هیجانی نداشت!»
یکی از مسافرا با ترس زنگ زد به پلیس و گفت:
«سلام، من یه پیتزا میخوام... با یک کمک توی مترو»
---
🔹 یک روز عادی در دنیای دراوینگ گیم نبود. چون هیچوقت عادی نیست.
کای با هیجان وارد اتاق شد و گفت:
«بچهها! امروز قراره یه نقاشی بکشیم که دنیا رو نجات بده!»
سازوکی با تعجب: «بازم؟ مگه دفعهی قبل چی شد؟»
کای با لبخند مرموز: «فقط یه دایناسور کشیدم که زنده شد و نصف شهر رو خورد. چیز خاصی نبود.»
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
🔹 ارن بعد از تبدیل شدن به تایتان، میره سراغ یخچال و میگه:
«من آزادی میخوام... و یه بستنی شکلاتی!»
میکاسا با اخم: «ارن، ما وسط جنگیم!»
آرمین با نگرانی: «اگه تایتانها بفهمن ارن بستنی میخواد، ممکنه بیان مهمونی!»
در همین لحظه، راینر در قالب تایتان زرهی وارد میشه و میگه:
«شنیدم بستنی هست، منم یه دونه میخوام!»
لیوای با قیافهی جدی وارد میشه، بستنی رو برمیداره و میگه:
«فقط برای افراد تمیزه. شما همه خاکی هستین.»
---
🔹 یک روز دازای تصمیم گرفت اتسوشی رو ببره به یه مرغفروشی.
اتسوشی با تعجب: «ما مأموریت داریم؟»
دازای: «نه، ولی من حس میکنم تو باید مرغسوخاری تحویل بدی. یه جور آزمونه!»
همونجا دازای ناپدید شد، مثل همیشه.
فروشنده با اخم گفت: «برو این مرغها رو برسون، وگرنه خودت رو میفرستم توی روغن!»
اتسوشی با ترس مرغها رو برداشت و رفت دم یه خونهی عجیب که روش نوشته بود: "اسمر فود".
در رو که زد، یه مرد مرموز در رو باز کرد و گفت:
«بگو مرغ سوخاری!»
اتسوشی با لرز گفت: «مرغ... سوخاری؟»
در همون لحظه، مرد مرموز تبدیل به یه تاجر پولدار شد و گفت:
«تو رمز رو گفتی! حالا من پولدارم، تو هم یه کوپن تخفیف داری!»
اتسوشی برگشت سمت مرغفروشی، ولی دازای رو دید که روی پشتبوم نشسته و میخنده:
«دیدی گفتم مأموریت مهمیه؟ حالا بیا بریم نودل بخوریم.»
---
🔹 یک روز دازای توی مترو داشت با گوشی حرف میزد و میگفت:
«من دیگه حوصلهی خلاف ندارم، انقدر تکراری شده که حس میکنم دارم سریال تکراری میبینم!»
مردم که حرفاشو میشنیدن، یکی یکی گوشیاشونو قایم میکردن و فاصله میگرفتن.
دازای ادامه داد:
«اون مأموریت گروگانگیری؟ مثل یه نمایش مدرسهای بود، هیچ هیجانی نداشت!»
یکی از مسافرا با ترس زنگ زد به پلیس و گفت:
«سلام، من یه پیتزا میخوام... با یک کمک توی مترو»
---
🔹 یک روز عادی در دنیای دراوینگ گیم نبود. چون هیچوقت عادی نیست.
کای با هیجان وارد اتاق شد و گفت:
«بچهها! امروز قراره یه نقاشی بکشیم که دنیا رو نجات بده!»
سازوکی با تعجب: «بازم؟ مگه دفعهی قبل چی شد؟»
کای با لبخند مرموز: «فقط یه دایناسور کشیدم که زنده شد و نصف شهر رو خورد. چیز خاصی نبود.»
- ۱.۹k
- ۰۸ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط